سرشو به تاج تخت تکیه داد و زمزمه کرد
- من و تو باهم یه ستاره میشیم...
بدون توجه به اشکی که از گوشه چشمش پایین میوفتاد انگشت اشارشو روی شیشه گذاشت و به ستاره پررنگ روبه روش زل زد.
بغضشو قورت داد و با صدای یوکی برگشت.
سریع اشکشو پاک کرد
- مگه نگفتم تنهام بزارید؟
+ ببخشید مینگیا...جونیونگ گفت برات اینو بیارم
مینگی سرشو تکون داد و تیکه کاغذ کوچیکی رو از یوکی گرفت و بهش اشاره ای کرد تا از اتاقش بره بیرون.
~
جیون سرشو به علامت منفی تکون داد
+ چطور گذاشتی این اتفاق بیوفته هه جین؟؟؟
هه جین اشکاشو پاک کرد و با تته پته ادامه داد
- او...اونا...مجبورم...ک...کردن..
جیون دستشو به سرش کوبید.
+ به پلیس خبر دادی؟
هه جین سرشو به علامت مثبت تکون داد
وویونگ کتاب دم دستش رو روی میز کوبید.
~ قیافشون یادته هه جینا؟
- ن...نه
وویونگ هوفی کشید و لباشو گاز گرفت
~ باید چیکار کنیم جیونا..
+ نمیدونم
~
یونهو ناخواسته سمت پنجره کشیده شد و پرده رو کنار زد و توجهش به یه ستاره خیلی درخشان جلب شد
زمزمه کرد
+ من و تو باهم یه ستاره میشیم..
لبخند تلخی زد و روی تختش دراز کشید.
گوشیشو برداشت و عکسای مینگی رو نگاهی انداخت و پاکشون کرد
+ اینا تو گوشی من چیکار میکنن اصلا
صفحه چتشو با تهیونگ باز کرد و بدون هیچ فکری پیامشو نوشت
+ خونه ای ته ته؟
جوابی نیومد پس مطمئن شد که خونه نیست.
پوفی کشید و کش و قوصی به بدنش داد.
خسته شده بود، از زندگی بدون مینگی، از نبودن دوستاش، یعنی دوباره میتونستن هشت نفر باشن کنار هم؟
تک خنده ای کرد و نه بلندی گفت.
ولی دلش برای لوس بازیای یوسانگ، خنده های شیشه پاک کنی وویونگ، ناز کردن سان برای سونگهوا، اخم های بی دلیل سونگهوا، سیب هایی که جونگهو نصفشون میکرد، داد هایی که هونگ بخاطر شلخته بودنشون سرشون میزد، ولی آخ...آخ خنده های مینگی...بیشتر از هرچیزی دلش برای اونا تنگ شده بود.
شاید تا الان وویونگ دوست دختر پیدا کرده بود، شایدم دوست پسر، نمیدونست ولی ازینکه ازشون خبری نداشت آزارش میداد.
~
جونیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه.
+ یعنی چی میخوام برم کره؟
مینگی جوابی نداد
+ هان؟؟ مینگی نکنه زبونتو موش خورده؟؟
مینگی پوفی کشید
- همینی که شنیدی، میخوام برم و میرم
+ چرا اونوقت؟
- باید یونهورو پیدا کنم میفهمی؟؟؟
+ چرا فکر میکنی زندست؟؟
- به تو چه !
رفت توی اتاقش و درو کوبید، ساکشو از کمدش دراورد و روی تختش گذاشت، لباساشو تک تک دراورد و چید توی ساکش.
دستشو رو سنگ گردنبندش گذاشت و زمزمه کرد
- پیدات میکنم..یونهوی من..!
برگشت توی و آینه، مکثی کرد و موهای آبی رنگ و فرشو مرتب کرد.
فردا روز بزرگی بود، ازین زندان لعنتی خلاص میشد.
~
سونگهوا همونجوری که روی چمنا دراز کشیده بود دست سانو توی دستش فشرد.
+ ولی سانآ...من حس خوبی به این هفته ندارم
سان لبخندی پر از امید تحویل سونگهوا داد و گفت
- نگران نباش...چیزی نمیشه باشه؟
دست سونگهوارو کشید و از روی چمنا بلندش کرد.
+ ولی-
نزاشت حرفشو کامل کنه و لباشو روی لبای پسر روبه روش گذاشت و کوتاه بوسیدش.
- هر اتفاقیم بیوفته باهم حلش میکنیم، باشه؟
سونگهوا گونهی سان رو نوازش کرد.
YOU ARE READING
𝘥𝘢𝘳𝘬 𝘱𝘢𝘳𝘢𝘥𝘪𝘴𝘦
Fanfiction"من این بهشت رو با اون ساختم ، ولی قرار بود با ابرهای صورتی تزیین بشه نه با دیوارای خونی ." ~ " تو دیوونه ای جونگ یونهو ، اصلا توی جمجمت چیزی بنام مغز هست؟ "