*هی پینو هنوز رنگ آبی...+ندارم!!
قبل از اینکه حرف پیرمرد بیچاره تموم بشه جوری فریاد زد که آقای راسل میتونست قسم بخوره که لرزیدن شیشهها رو حس کرد!
ابروهاشو جوری درهم کشیده بود که انگار اون اخم ، عضو جدا نشدنی صورت همیشه بیحسش بود.
پیرمرد بدون کلمهای حرف اضافه فوری اون مغازهی خاک گرفته رو ترک کرد.
بیخود نبود که رنگ فروشیِ گارنر حسابی کار و کاسبیشو کساد کرده بود!اون مرد همیشه بدخلق هیچوقت به مشتریاش لبخند نزده بود. مغازهاش همیشهی خدا کثیف بود و روی قوطی های بزرگ کوچیک رنگ یه وجب خاک نشسته بود!
روی صندلیه زبار در رفتش وا رفت ،دستی به چشمای سرخش کشید. کار بی وقفه و سیگار! نتیجهای جز این در انتظار اون چشمها نبود. تموم چیزی که میخواست این بود که همین الان بخوابه!
از طرفی خونش هم وضعیت بهتری نداشت بیخود نبود که تموم پیرزن های دهکده دنبال این بودن که مردی که داشت دههی سوم زندگیش رو سپری میکرد سر و سامون بدن.
کشویی که توش پول میذاشت رو باز کرد ؛ خوبه ، حداقل میتونه خونهی مناسبی برای جفت گیری اون موشای کوچولو باشه!
از پنجرهی خاک گرفتش نگاهی به آسمون خاکستری کرد. ابرای سیاه خبرهای خوبی برای مرد اخمو نداشتن.
+عالی شد!
با حرص قوطی رنگ خالی رو سمت قفسه های خاکی پرتاب کرد که پشت سرش صدای ریختن قوطی های فلزی روی زمین خبر بدی رو بهش میدادن.
از جاش بلند شد ، صندلی رو به گوشهای پرتاب کرد و بی توجه به رنگ های که هر لحظه بیشتر از قبل زمینو در بر میگرفتن از در پشتی مغازهی داغونش وارد اتاقک چوبیش که اسمشو خونه گذاشته بود شد.
صورتشو درهم کشید و با انزجار به موش مردهای که دورش مگس ها جشن گرفته بودن نگاه کرد. بوی گند ترش عرق لباس های دو ماه پیش همهی فضا رو پر کرده بود.
پیرهن قهوهای رنگش رو درآورد و به گوشهی نامعلومی پرت کرد.
سمت یخچال کوچیکش رفت ، با باز شدن در یخچال بوی گندی توی دماغش پیچید ، نمایشی هق زد و با تموم قدرتش در یخچال رو کوبید.
اون اتاقک چوبیه بیست متری با وسایلی که تار عنکبوت بسته بودن هیچوقت تمیز نبود ، هیچوقت به غیر از روزی که لیام برای اولین بار توش پا گذاشت.
پاکت تافیِ شیرینش رو برداشت و روی تخت زنگ زدهاش نشست. مشت مشت تافی توی دهنش میچپوند و با اخم غلیظی به تلویزیون برفکیش زل زده بود.
با صدای کوبیده شدن در اتاقک چوبی از جا پرید ، بی حوصله پاهاشو روی زمین کشوند.
+بله؟
YOU ARE READING
Blue Dreams Store
Fanfictionهرکسی دنیا رو جوری میبینه که خودش دلش میخواد؛ دنیای ینفر سیاه، دنیای یکی بنفش و هر آدمی، زندگی رو یچیز میبینه؛ اما اون پسر زندگی رو توی کوچکترین چیزها پیدا میکرد. چیزهای کوچیکی مثله سطل رنگ ابیش و بوسه های اون مرد Ziam short story