لیام با اخم نگاهی به سر تا پای پسر کرد.
تمام لباسش و نصف صورتش گلی شده بود!
اما همچنان لبخند کوچیکی روی لباش جا خوش کرده بود.لیام دستشو میون موهاش برد: چه بلایی سر خودت اوردی؟
زین با شرمندگی سرشو پایین انداخت.
چی باید میگفت؟
"مارمولکم فرار کرده رفتم دنبالش؟"
"گل بازی دوست دارم؟"+معذرت میخوام، واقعا میگم!
لیام بی حوصله خودشو سمت کمدش کشید، شلوار سرهمی که هیچوقت وقت نشد بپوشدش رو همراه با پیرهن یقه اسکی سفیدی برداشت.سمت پسر چشم آبی برگشت: برو حموم و بعد اینارو بپوش، منم میرم سرکارم.
و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب زین بمونه بیرون رفت.*
به خودش توی آینهای که حالا تمیز بود نگاه کرد، استین های بلد پیرهن آبی و نرم آقای اخمو تا سر انگشتاش میرسیدن.شلوار سرهمی مخملی آبی هم اندازش بود، فقط پاچه هاش یکم بلند بودن.
خب...یکم زیاد بلند بودن!سطل رنگ ابیش رو برداشت و کنار دیوار نشست. با دستای ظریفش که مثله بال پروانه ظریف و زیبا بودن در سطل رو باز کرد.
انگشت اشارهاش رو توی رنگ آبی فرو کرد و ریز خندید.
انگشت رنگیش رو سمت دیوار برد و تمام تلاشش رو کرد تا پروانهی ابیش زیبا از کار دربیاد.دوتا پروانهی کوچیک و بزرگ آبی کشید و براشون دریا کشید.
پروانه هایی که داشتن توی دریا پرواز میکردن!مهم نبود اگه با منطق سازگار نبود، حتی مهم نبود که پروانه هاش شبیه ضربدر شدن.
اون حس خوبی داشت و کارشو دوست داشت، همین دلیل کافی بود تا ادامه بده.
باز دیگه انگشتش رو توی رنگ زد، سه تا ماهی کوچولو میون ابرهای آبی که بالای دریا بودن کشید.
یکم عقب رفت و به نقاشیش نگاه کرد
هنوز یه چیزایی کم داشت!از جاش بلند شد و سمت گل رزش رفت.
دستشو زیر چونش گذاشت و بهش خیره شد.گلش تو یه لیوان آب روی میز ناهار خوری کنار پنجره بود و پرتو های درخشان خورشید دو روز بود که نوازشش میکردن.
سرشو روی دستاش گذاشت و از پنجره به آسمون خیره شد: ای کاش آسمون رزی بود.
بر عکس بقیه روزا، امروز از بارون خبری نبود و هوا شبیه زیباترین طیف آبی بود.
ابرهای تپلی که شبیه بچه خرگوش های سفید بودن دور خورشید رو پر کرده بودن.همجا آبی بود، آبی کمرنگ، آبی پررنگ، آبی کبریتی، کبریتی روشن، آبی دریایی، آبی سیر، آبی آسمون امروز، آبی شلوار آقای اخمو!
دستشو توی جیبش برد و رژلب کوچیکش رو بیرون کشید.
درشو باز کرد و چشمای گرد درخشانش بهش نگاه کرد.
YOU ARE READING
Blue Dreams Store
Fanfictionهرکسی دنیا رو جوری میبینه که خودش دلش میخواد؛ دنیای ینفر سیاه، دنیای یکی بنفش و هر آدمی، زندگی رو یچیز میبینه؛ اما اون پسر زندگی رو توی کوچکترین چیزها پیدا میکرد. چیزهای کوچیکی مثله سطل رنگ ابیش و بوسه های اون مرد Ziam short story