_ تو کی هستی؟
با دیدن لبخند مرموز پسر روبهروش، به وضوح لرزید؛ولی نه مثل قلب عاشقی که بعد از مدتها لبخند معشوقش رو دیده؛ ترس تا پوست و استخون جیمین نفوذ کرده بود و حس میکرد قلبش داره از استرس میایسته.
این خیلی دردناک بود که جیمین میدونست اگه اون پسر بکشتش هیچکس متوجه نبودش نمیشد.
انگار دور پسر پر از انرژی منفی بود و همه اونها به
قصد کشت، دستهاشون رو دور گردن جیمین حلقه کرده بودن. یه قدم به عقب برداشت؛ سعی میکرد به ترسی که کل وجودش رو پر کرده بود توجه نکنه.سکوت پسر طولانی شده بود و جیمین داشت به این فکر میکرد که هرچه زودتر فرار کنه و خودش رو از اونجا نجات بده.
پسر به میلهی کنار تاب تکیه داد و همونطور که دستهاش رو توی سینهاش قفل میکرد، یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
_ این به خودت بستگی داره که من و اهدافم رو چهطور قضاوت کنی.
به سر تا پای جیمین نگاهی انداخت و لبش رو تر کرد.
_ من میتونم یونگی باشم که از این زندگی نجاتت میده یا آرکِینی که جسمت رو هم مثل روح نابود شدهات از بین میبره.
آب دهنش رو با صدا قورت داد. این لحن بیتفاوت،
چشمهای گربهای پر از شیطنت و حرفهای عجیب، باعث لرزش نامحسوس بدن جیمین بودن. گوشهی سوئیشرتش رو بین انگشتهای یخ زده و لرزون دست آزادش، گرفت.ذهنش منجمد شده بود. نمیدونست باید چیکار کنه، چه عکسالعملی نشون بده و چه حرفی بزنه. اون هیچ وقت توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بود، خیلیها بودن که میخواستن جیمین رو بکشن اما هیچکدوم از اونها یه گوشه نمیایستادن و همچین چیزهایی رو بهش بگن. اونها حمله میکردن و جیمین به همین عادت کرده بود؛ دنیای جیمین توی قتل و شکنجههای دردناکش خلاصه شده بود و هر چیزی به جز اینها، براش اتفاقات ناشناختهای به حساب میاومدن.
اون از چهارده سالگی به بعد، توی همین شرایط زندگی کرده بود و تجربه و دانستههاش از یه نوجوون سیزده چهارده ساله هم کمتر بود. اون توی یه مرحله بین دنیای بزرگترها و بچهها گیر کرده بود و بخاطر همین نه میتونست شبیه به بزرگترها رفتار کنه و نه مثل بچهها. این قسمت از زندگی که توش گیر افتاده بود با وجود عقاید و رفتارهایی که بهش تحمیل شده بودن و مال دنیا و زندگی جیمین نبودن، ترسناکتر هم میشد.
پس جیمین تموم سعیش رو میکرد تا چیزهایی که رئیس و هم تیمیهاش بهش یاد داده بودن رو قسمتی از وجودش کنه تا کمتر سختی بکشه و آسیب ببینه.
تمرکز روی زندگی خودش و خواستههاش، دفاع و محافظت از خودش و صحبت دربارهی زندگیش، چیزهایی بودن که نه پدر و مادرش بهش یاد داده بودن و نه هم گروهیهاش.
YOU ARE READING
Inure •yoonmin•
Fanfiction•~inure~• °متوقف شده° اولین شبی که همدیگه رو دیدیم، ازت پرسیدم تو کی هستی و من الان بازم میخوام همین رو ازت بپرسم یونگی؛ تو کی هستی؟ انگار تازه دارم توی واقعی رو میشناسم، یونگی که من میشناختم هیچوقت این کار رو نمیکرد. ~~~~~~~~~ _ دلم میخواد ب...