chapter 13

42 7 5
                                    

تکیونگ اون‌جا دراز کشیده بود اما... اما خون کل لباسش رو رنگی کرده بود. صورتش بی‌رنگ و اخم‌هاش توی هم بودن. چه بلایی سر تکیونگ اومده بود؟ جیمین توانایی دیدن مرگ یکی دیگه از آدم‌های مهم زندگی‌ش رو نداشت. این آسون نبود؛ خداحافظی با کسی که تموم این سال‌ها براش پناه بود راحت نبود. فراموش کردن صحنه مرگش غیر ممکن بود. شقیقه‌هاش نبض می‌زدن و دست‌هاش به حدی می‌لرزیدن که نمی‌تونست دست تکیونگ رو بگیره. قلبش با تندترین سرعتی که می‌تونست می‌تپید و صداش، از دهنش بیرون نمی‌اومد. جملاتی که تموم این سال‌ها به تکیونگ نگفته بود توی ذهنش می‌چرخیدن و زبون و صداش همراهی‌ش نمی‌کردن.
زمانش داشت تموم می‌شد و چشم‌های خمار تکیونگ، هر چند لحظه یه بار روی هم میفتاد و دوباره باز می‌شد. سونهی کنارش داشت فریاد می‌کشید، گریه می‌کرد و از بقیه کمک می‌خواست اما جیمین... جیمین هیچی نمی‌شنید‌؛ دست و پاش قفل کرده بودن و فقط به چهره دردمند تکیونگ خیره شده بود.
آروم انگشت لرزونش رو سمت دست تکیونگ برد. نوک انگشتش رو نوازش مانند روی دست تکیونگ کشید. جیمین احمق نبود! می‌دونست تکیونگ نمی‌تونه منتظر آمبولانس بمونه، می‌دونست که وقت خداحافظی رسیده، وقت آخرین دیدار، آخرین حرف، آخرین لبخند، آخرین اشک و تموم آخرین چیزهایی که تکیونگ هم توشون حضور داره. دیگه قرار نبود بعد از ماموریت‌هاشون تکیونگ کنارش بشینه تا زخم‌هاش رو پانسمان کنه و بخاطر بی‌توجهی‌ش سرش غر بزنه. زندگی برای جیمینی که کل آدم‌هایی که بهش اهمیت می‌دادن خلاصه می‌شد توی تکیونگ و سونهی چه‌طور می‌گذشت؟ چه‌طور می‌تونست از کنار خاطراتی که با تکیونگ داشت عبور کنه؟
ولی مگه جیمین نمی‌گفت هیچ اهمیتی به هم‌تیمی‌هاش نمی‌ده؟ پس چرا الان ناراحت بود؟ اگه می‌گفت هیچ رابطه‌ دوستانه‌ای بین خودش و تکیونگ نبود؛ پس چرا داشت گریه می‌کرد؟ این اشک‌هایی که از چشم‌هاش سر می‌خوردن و روی گونه‌های کثیف و قرمزش می‌ریختن چی بودن؟ هر چه‌قدرم انکار می‌کرد، هر چه‌قدر می‌گفت با هیچ‌کدومشون ارتباطی نداره، دروغ بود! تکیونگ خیلی نزدیک‌تر از یه هم تیمی بود؛ نزدیک‌تر از یه هم‌خونه و حتی نزدیک‌تر از یه دوست؛ تکیونگ و سونهی برای جیمین حکم خانواده‌ای رو داشتن که بهش اهمیت می‌دادن، بزرگش می‌کردن و با وجود محدودیت‌هاشون هرکاری برای حال خوبش می‌کردن؛ کاری که حتی خانواده واقعی خودش هم حاضر نشده بود انجام بده.
خداحافظی با تکیونگ به معنی خداحافظی با بهترین دوست، خانواده و همه چیزش بود.
جیمین داشت گریه می‌کرد، داشت کلماتی رو که هیچ وقت نتونست به زبون بیاره رو گریه می‌کرد، احساساتی که توی گلوش گیر می‌کردن، خاطراتی که می‌تونست در آینده با تکیونگ داشته باشه، جواب تموم محبت‌هایی که تکیونگ بهش کرد رو توی قطرات اشکش جا کرده بود و به اون‌ها اجازه داده بود بی‌وقفه بیرون بریزن.
پرده‌ی تاریکی که روی واقعیت‌ها انداخته بود تا بتونه از احساساتش محافظت کنه کنار رفته بود و جیمین تازه متوجه شده بود که تکیونگ بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می‌کرد براش مهمه، زمانی که داشت از دستش می‌داد.
_ تکیونگ الان... وقتش نی...ست، لطفا!
قفل زبونش شکسته شده بود. اون نمی‌خواست تکیونگ روهم از دست بده؛ می‌خواست بهش بگه که چه‌قدر ممنونه از این‌که اون رو توی زندگی‌ش داره؛ که نمی‌تونه مرگش رو ببینه و چه‌قدر براش باارزشه اما هیچ‌وقت زمان منتظر ما نمی‌ایستاد. هیچ‌وقت صبر نمی‌کرد تا ما خودمون رو جمع و جور کنیم؛ تا اشتباهات گذشته‌مون رو جبران کنیم؛ تا سوتفاهم‌ها رو از بین ببریم نه. زمان می‌گذشت و ما با گذشت زمان همه چی رو از دست می‌دادیم؛ همون‌طور که جیمین وقتش رو برای بیان احساساتش به تکیونگ از دست داد. همون‌طور که جیمین تکیونگ رو از دست داد و حتی نتونست ازش خداحافظی بکنه؛ اون حتی وقت نکرد تا به خودش بیاد، صداش رو پیدا کنه و با وجود اون همه دردی که توی قلبش پیچیده بود بازم حرف بزنه.
حالا تکیونگ چشم‌هاش رو بسته بود؛ دست‌هاش یخ کرده بودن و صدای تپش‌های قلبش دیگه برای سونهی قابل شنیدن نبود. اون همه‌شون رو ترک کرده بود و دوباره جیمین بدون آمادگی قبلی توی عمق بیشتری از مشکلات فرو رفته بود. حالا هر سه اون‌ها ساکت شده بودن. تکیونگ رفته بود و انگار همراه با خودش تکه‌های باقی مونده جیمین و سونهی رو هم برده بود.
خودش رو روی زمین کشید، عقب رفت و چشم‌هاش رو بست و دست‌هاش رو محکم روی گوش‌هاش گذاشت.
دوباره نه...
اون توانایی‌ش رو نداشت...
چه‌قدر دیگه باید تلاش می‌کرد؟
جیمین به حدی خسته بود که اگه حتی کنار تکیونگ میفتاد و می‌مرد تعجبم نمی‌کرد.
چشم‌هاش رو بسته بود اما تصویر هیکل بی‌جون تکیونگ از جلوی چشم‌هاش محو نمی‌شد. لب‌هایی که همیشه روی خودشون لبخند ریزی داشتن و تلاش‌هایی که برای خنداندن بقیه داشت، حالا دیگه هیچ‌کدومشون رو نمی‌تونست ببینه. دیگه تکیونگی نبود که اون‌ها رو خوش‌حال کنه.
دیگه هیچی به جز یه جسم بی‌جون و کلی خاطره از تکیونگ روی زمین نمونده بود.
جیمین و سونهی حواسشون به اطرافشون نبود. جونگ‌کوک یه گوشه ایستاده بود و نگاهشون می‌کرد؛ جیمین هم این‌قدر بی‌حواس بود که متوجه تهیونگ و یونگی که با نهایت آشفتگی و ترس به طرف ساختمون می‌دویدن نشد.
یونگی به طرف ساختمون می‌دوید و اطرافش رو نگاه می‌کرد. جونگ‌کوک، اون پسره لعنتی تصمیم گرفته بود به دیدن یونگی بیاد وقتی که خونه آتش گرفته بود. اون هیچ ایده‌ای نداشت که جونگ‌کوک چطور خونه‌ش رو پیدا کرده بود، فقط نگران بود! به سختی مردم رو کنار می‌زد و سعی می‌کرد خودش رو به ورودی ساختمون برسونه. دور تا دورش رو نگاه کرد و وقتی که جیمین رو دید، بدون این‌که حواسش به وضعیت جیمین و تکیونگ باشه، به طرفش دوید. اون تنها کسی بود که چهره جونگکوک رو دیده بود.
جلوش روی زمین نشست. دست‌هاش رو روی شونه‌هاش گذاشت و محکم تکونش داد همون‌طور که جونگ‌کوک وقتی جیمین رو توی زیرزمین دید تکونش داد.
_ جونگ‌کوک... تو... دیدیش؟
جیمین نگاه خیسش رو به یونگی داد و برای اولین بار به جونگ‌کوکی که یونگی رو داشت تا این‌طوری نگرانش بشه حسودی کرد!
بدنش هنوزم لرز کوچیکی داشت و چشم‌هاش ناخودآگاه هر چند لحظه یه بار سمت جسد بی‌جون تکیونگ می‌چرخید. جیمین توی ترس از دست دادن تکیونگ جون داده بود و نمی‌خواست یونگی هم این رو حس کنه. نمی‌خواست یونگی هم توی برزخی گیر کنه که فقط با دیدن حال خوب جونگکوک می‌تونست ازش خارج بشه.
_ باهم... از... ساختمون خارج... شدیم. اون خوبه!
اشک‌ها ابر شدن روی قلبش و حرف‌های نگفته درختی که ریشه‌هاش دور گردنش پیچید. اشکالی نداشت؛ جیمین خوب می‌شد!
یونگی نفسش رو با خیال راحت بیرون فرستاد و چشم‌هاش رو بست. یونگی برخلاف جیمین هنوزم زمان برای جبران داشت، هنوزم شانس دیدن لبخند جونگ‌کوک رو داشت.
یونگی حتی وقتی که تهیونگ بهش رسید هم چشم‌هاش رو باز نکرد؛ انگار استرسی که تا رسیدن به این‌جا همراه داشت زیادی خسته‌ش کرده بود.
تهیونگ و یونگی، جونگ‌کوک رو توی محوطه پیدا نکرده بودن و حالا هر سه اون‌ها گوشه خیابون نشسته بودن. سون‌هی معلوم نبود کجا رفته بود و جیمین واقعا ازش عصبی بود؛ دیگه توانایی نگرانی برای سون‌هی رو نداشت.
آتیش به سختی خاموش شده بود و بیشتر مردم به خونه‌های خودشون برگشته بودن و بعضی از همسایه‌ها اون‌جا رو ترک کرده بودن.
یه آمبولانس به اون‌جا رسیده بود؛ آمبولانسی که اگر زودتر می‌رسید، شاید می‌تونست تکیونگ رو زنده نگه داره. الان بود و نبودش چه تفاوتی ایجاد می‌کرد؟ تکیونگ‌ مرده بود و هیچ‌کدومشون نیازی بهش نداشتن. اون لعنتی‌ها همیشه دیر می‌رسیدن؛ جوری که انگار جون مردم کمترین اهمیت رو براشون داشت.
سر و صدا خوابید؛ همه چی تموم شد و تکیونگ هم یکی از چیزهایی بود که با این آتیش تموم شد.
جیمین گریه نمی‌کرد، ناراحت نبود و فقط با چهره‌ای خالی از احساس به روبه‌روش خیره شده بود.
اون شب جیمین و سونهی با فکر از دست دادن تکیونگ به خواب رفتن و یونگی، با فکر به زنده بودن و پیدا کردن جونگ‌کوک با لبخند، خوابید. همیشه یکی از دست می‌داد و دیگری چیزی به دست می‌آورد.
دردسرهاشون خیلی سریع‌تر از اون چیزی که جیمین فکر می‌کرد تموم شد؛ خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می‌کرد امیدش به ناامیدی کشید. حداقل امیدوار بود وجود اون ادم‌های مسلح، تیراندازی و آتیش سوزی پای کیم جیسو رو به کلانتری باز کنه اما اون خیلی راحت‌ خودش رو از راس مشکلات بیرون کشید و تکیونگ رو مقصر تموم اون‌ها جلوه داد. به همین راحتی خودش رو نجات کرد و حتی بعد از مرگ تکیونگ هم رهاش نکرد. خانواده تکیونگ بالاخره خبری از پسرشون شنیدن اما توی تلویزیون، به عنوان خلافکاری که به دست طلبکارهاش کشته شد. جیمین اگه می‌تونست کاری بکنه، بدون شک اجازه نمی‌داد حرفی راجع به تکیونگ توی اخبار گفته بشه. اون بی‌گناه نبود، اما گناهکار هم نبود. اگه برای اشتباهات خودش مردم سوژه صحبت‌هاشون می‌کردنش، دردش خیلی کمتر از الان بود!
حالا جیمین توی اتاق جدیدش نشسته بود، آخرین ماموریتش برای دیشب بود و بعد از اون همه بدو بدو و خستگی روی تختش نشسته بود و به دیوار رو‌به‌روش نگاه می‌کرد. خیلی وقت بود سون‌هی رو زیادی اطراف خودش نمی‌دید و همیشه این حس رو داشت که با مرگ تکیونگ سون‌هی رو هم از دست داده. دستش رو بین موهاش برد و آهی کشید.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد نبود تکیونگ این‌قدر آزار دهنده باشه؛ در حقیقت هیچ‌کس تا وقتی که چیزی رو از دست نده متوجه ارزشش نمی‌شه.
سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و چشم‌هاش رو بست.
خونه جدیدی که توش زندگی می‌کردن زیبا و بزرگ بود؛ رنگ‌های تیره کمتر به چشم می‌خوردن و برخلاف خونه قبلی این بار توی ساختمون زندگی نمی‌کردن و دیگه از شر دردسرهای همسایه‌ها راحت بودن.
کوچیک‌ترین اتاق و البته دورترینش به اتاق کیم جیسو رو به جیمین داده بودن و هیچ‌کس نمی‌تونست انکار کنه که جیمین چقدر از فاصله بین اتاق خودش و کیم جیسو خوشحاله!
وقتی صدای باز شدن در اتاقش رو شنید، چشم‌هاش رو به سرعت باز کرد و با کنجکاوی به کسی که توی ورودی اتاقش ایستاده بود، خیره شد.
یه ماه، یه ماه و نیم از نجات پیدا کردنش از آتیش می‌گذشت و توی این مدت حتی یونگی رو هم زیاد ندیده بود. نه اون برای صحبت پیش قدم می‌شد و نه یونگی، برای همین حضور یونگی توی اتاقش بعد این مدت دوری، براش عجیب و دور از باور بود.
یونگی با جدیت نگاهش می‌کرد و همون‌طور که با نوک انگشتش ضربه‌ای به زخم صورتش می‌زد، لبش رو تر کرد.
_ باید حرف بزنیم جیمین.
به بیرون اتاق اشاره کرد و ادامه داد:
_ توی اتاق من.
لحن و نگاه یونگی ثابت می‌کرد که می‌خوان درباره موضوع مهمی صحبت کنن اما راجع به چی؟ تا اون‌جایی که جیمین می‌دونست اون دو نفر هیچ حرف مشترکی باهم نداشتن. با این حال سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. اتاق یونگی تقریبا کنار اتاق کیم جیسو بود و خب همشون این فکر رو می‌کردن که با ورود یونگی، مقام مین‌هیوک توی خطر بیفته و با این وجود که این‌طوری به نظر می‌رسید، هیچ‌کس نمی‌تونست دلیل اصلی کارهای کیم جیسو رو حدس بزنه. هر دوشون به سمت اتاق یونگی رفتن در حالی که جیمین کنجکاو بود هر چه زودتر بفهمه یونگی می‌خواد بهش چی بگه و یونگی هم مشغول چیدن کلمات کنار هم بود.

__________________
یکی اینجا چپتر جدید
نوشتههههههههه
به چپتر جدید دست تکون
بدین
می‌دونم خیلی دیر اپ کردم
یه معذرت خواهی گنده به
همتون
این مدت درگیری زیاد داشتم
و به زور حتی می‌اومدم واتپد
به هر حال تموم تلاشم رو می‌کنم
تا مثل قبل هفته‌ای یه بار اپ کنم
بوس روی لپتون
اگه این و می‌بینید می‌تونید با کامنت و
وت روز یکی رو بسازین^^


Inure •yoonmin•Where stories live. Discover now