|Chapter 14|

3.6K 685 346
                                    

[ این قسمت : گودبوی ]

کوکی درحالی که گردنش رو می‌خاروند، کنج سالن روی صندلی نشسته و کتابی رو هم جلوی صورتش گرفته بود تا ایسول متوجه نشه زیر نظرش داره.

هر از گاهی کتاب رو پایین می‌آورد و چشم‌های کنجکاوش روی دختر که در اون سمت سالن با دوستاش گپ می‌زد، می‌چرخیدن و به رویاهای احمقانه‌ش لبخند می‌زد که خب تمام آرامش دوست داشتنیش درست زمانی که یه کله‌ی مشکی با چشم‌های درشت، جلوی دیدش رو گرفت، خراب شد پس اخم کرد.

_ هی کوکو..

جیمین گفت و روی صندلی روبروی جونگکوک نشست و ایسول رو از جلوی چشم‌هاش پنهان کرد که البته قبل از اینکه کوکی بتونه حرفی بزنه صندلی‌های سمت راست و چپش هم توسط یونگی و هوسوک اشغال شدن پس فقط آه ناامیدی کشید که خب وقتی یه دست از پشت تو موهاش فرو رفت و بعد صدای تهیونگ رو دقیقا جایی پشت گوشش شنید، مور مورش شد.

_ پیدات کردم بانی!

مثل اینکه گیر افتاده بود، اونم درست بعد از سه روزی که تونسته بود از چشم بنگتن، بخصوص پسرخالش و اون موچی لعنتی فرار کنه، محض رضای خدا اونا چیزی جز دردسر نبودن و جونگکوک هیچ احتیاجی بهشون نداشت اما شعار مسخره ی بنگتن این بود که..

_ یکی برای همه، همه برای یکی!

که خب هیچ ربط فاکی ای به ماجرا نداشت اما هوسوک هربار اینو با خوشحالی می‌گفت و دست‌هاشو به هم می‌کوبید که باعث می‌شد یونگی پوکر آدامس تو دهنش رو باد کنه و جیمین پوزخند بزنه، هرچند اون فقط شبیه دهن کجیِ یه جوجه اردک بود.

+ چی می‌خواین؟!

جونگکوک با کلافگی پرسید و سعی کرد به اینکه تهیونگ رو صندلیِ کناری -که حسابی به صندلیِ خودش چفت بود- نشست، اهمیتی نده اما اون پسره ی عوضی قرار نبود دست از سر موهای جونگکوک برداره و داشت باهاشون بازی می‌کرد.

_ نمی‌دونستم خرگوشا دائما پریودن! هوسوک دلش برات تنگ شده و تو داری اینجوری مثل یه کنه‌ی چسبیده ی آویزون حال بهم زن باهاش حرف می‌زنی!

جیمین داشت پیاز داغش رو زیاد می‌کرد که باعث شد هوسوک باورش شه و بعد نگاهی که کم کم داشت پر از اشک می‌شد رو به جونگکوک که چشم‌هاش تو حدقه گرد شده بودن، بدوزه.

+ من همچین چیزی نگفتم!!

جونگکوک با تخسی جواب داد و سعی کرد دست تهیونگ رو از دور گردنش کنار بزنه.

_ اذیتش نکن موچی.

تهیونگ گفت و با گرفتنِ چونه‌ی کوکی -بدون اهمیت دادن به دوستاش- صورتشو سمت خودش چرخوند و با جدیت به مردمک‌های سیاهِ لرزونش نگاه کرد.

_ چرا ازم فرار می‌کنی بیبی؟
+ من فرار نکردم.

سعی کرد دست تهیونگ رو کنار بزنه چون بدجوری معذب شده بود و بخاطر اون فاصله‌ی کمی که با صورت پسرخالش داشت کم مونده بود گونه‌هاش رنگ بگیرن که خب این اتفاق افتاد وقتی انگشتای دراز تهیونگ رو فکش لغزیدن و با نگاه سرگرم شده اما جدی‌ای ادامه داد.

Crush | T.KWhere stories live. Discover now