┨Chapter 1├ He is a Beta!(اون یک بتاست)

926 194 36
                                    

نگاهی به اندام برهنه ی هرزه ی زیرش انداخت. شهوت چیزی بود که به اون اتاق کشونده بودتش و حالا داشت احساس خلاء می کرد.

قبل اینکه گرمای تنش خاموش بشه، سیلی محکمی نثار گونه ی سفید دختر کرد و هر دو دستش رو دور گردنش فشار داد تا نفس کشیدن رو براش سخت کنه. ضربه های سنگینش رو از سر گرفت.

چنگ هایی که دختر برای رهایی راه تنفسش می انداخت باعث شد تا صورتش رو تا حد امکان کنار بکشه.

+ آروم بگیر هرزه. مگه همینو نمی خواستی؟


یکی از دست هاش رو باز کرد و این بار با ناخنای کوتاه شده اش چنگی به سینه دختر انداخت. صدای جیغی که سعی می کرد کنترل شده باشه، لذتی که می خواست رو بهش میداد.

+ وقتی اون پایین داشتی جلوی دوست پسر ابلهت بهم نخ می دادی... باید فکر اینجاهاش رو می کردی...


ضربات آخرش رو هم محکم و خشن تر به پایین تنه ی دختر وارد کرد.

بدون مکث از روی تخت بلند شد و به سمت حموم داخل اتاق رفت.


دوش آب گرم رو باز کرد تا اجازه بده بدنش از بوی ناخوش روش راحت بشه که دستی از پشت دور کمرش حلقه شد. نگاهی به اون دستای ظریف انداخت ولی اهمیتی نداد.‌

_ آههه... با اینکه کل بدنم پر از زخم شده و درد می کنه ولی باید اعتراف کنم که بدجور بلدی لذت بدی کیونگسویا.


پوزخند بی صدایی زد و موهای مشکیش رو که آغشته به شامپوی بدون اسانس مردونه بود، ماساژ داد.

+ ممنون از تعریفت.


اندام های زنانه دختر رو پشت بدنش حس می کرد. اون دختر داشت با وقاحت کامل خودش رو بهش می مالوند. بوسه ای روی کمرش، پایین تر از کتفش حس کرد.

_ دفعه بعد کی همو ببینیم؟


بی توجه به سوالی که شنیده بود، متقابلا سوال کرد : تو که دوستش نداری چرا باهاش موندی؟


دختر که از این سوال جا خورده بود، کمی عقب کشید. نمی دونست چی باید بگه... حقیقت یا دروغ؟

_ ما مجبور شدیم... بخاطر خانواده هامون.


اگه کیونگسو حوصله ی ۴ ساعت پیشش رو داشت مسلما برمی گشت می گفت " عین سگ داری دروغ می گی! لوکاس دوستت داره ولی چشمای فاکی تو فقط به جایگاه خانوادگی اون آلفا و ثروتشونه " اما حوصله اش رو نداشت.

بی توجه به اون دختر به حمومش ادامه داد و با پیچیدن حوله ای به دور کمرش خواست خارج بشه که نگاهش به بدنی که چند دقیقه پیش زیرش کبود و رد های قرمز و بعضاً خونی شده بود، افتاد.

+ اگه نمی خوای لوکاس بفهمه با یه هرزه طرفه، بهتره چند روز ازش فاصله بگیری!


و بیرون رفت.


_ من هرزه نیستم کیونگسو! من" لارا " ئم!


______________

از اتاق بیرون رفت. ساعت ۳ صبح بود. از پله ها پایین رفت. گوشیش رو از جیبش درآورد و پیامی برای لوکاس فرستاد " من برگشتم سئول. خودتون خوش بگذرونید ".

تعطیلاتی که فکر می کرد توی ویلای لب دریای یکی دوستای پولدارش، با چند تا از دوستاشون و دوست دختراشون می گذرونه، گند خورده بود بهش.

عذاب وجدان نداشت. حتی از لو رفتن رابطه ی اش با دوست دختر لوکاس هم نمی ترسید. فقط مطمئن بود اگه تو اون ویلا بمونه اون دختره موی دماغش میشه و حالشو بد میکنه.

این بار گوشیش رو در آورد و پیامی به سوهو فرستاد : " کجایی؟ "

" The Surgeon " [Complete]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang