End of party

2.6K 568 161
                                    

شب شده بود و جیمین داشت برای جشن آماده میشد.

یعنی در واقع داشتن آماده اش میکردن!

_ سرورم همین خوبه بهتونم میاد

جیمین از توی آیینه نگاهی به نیم تاج انتخابی ایونهی انداخت.

+ حالا حتما باید یه تُپه بزارم رو سرم؟

_ سروررممم نمیشه که..چرا انقدر اذیت میکنید برای جشن های قبل خودتون انتخاب میکردید حالا هم غر میزنید خفه ش...چیز، هیچی

جیمین با تهدید به دختر نگاه کرد و بعد دوباره به خودش توی آیینه خیره شد. لباس های خزدار پف پفی و اشرافی طور و اون تاج تیره سرش و حتی گوشواره ها و زیورالاتی که نمیدونست این گوشت خردریایی خورا از کجا اوردن و حتی..... اون میکاپی که با یکسری لوازمات دوران لویی ۵ ام( داریم لویی پنجم؟) روی صورتش نشسته بود، خوشگلش کرده بود ولی هنوزم جیمین فلسفه این جشن و قرتی بازیا رو نمیفهمید...

_ آماده شد؟
جونگکوک اومد داخل و پرسید. به جیمین که رسید پشتش ایستاد و دستشو روی شونش گذاشت.

_ زیبا شدی
جونگکوک گفت و پشت بندش لبخندی زد. جیمین با ندیدن ایونهی ابروهاش از تعجب بالا پرید.

+الحق که جن بودن تو ذات این دختره.. کجا غیب شد یهو؟

با بوسه ای که روی گونش نشست فکرای توی ذهنش از هم گسستیدند و پاره گردیدند.

جونگکوک صورتشو توی نزدیکی جیمین نگه داشت و آروم گفت
_ باید کم کم بریم...

جیمین میخواست هولش بده و بگه: برو... موز خرگوزن گیر ولی این به فکرش رسید که شاید موز گوزن خرگیر بهتر باشه؟ یا شایدم گوزن موزخرگیر؟ یا حتی موزگیر خرگوزن...

بیخیال این چرت و پرتای لحظه ای شد و توی دلش دعا کرد: خواهش میکنم منو برگردون خونه ام...من دیگه نمیدونم اینجا چیکار کنم..

گفته بودم آرزوها زود برآورده میشن نه...؟

جیمین و جونگکوک چند دقیقه ای میشد که روی جایگاه مخصوصشون نشسته بودن و جیمین با دهانی به گشادی غار به روبروش خیره بود..

آتش ها و غذاهایی که روشون داشتن کباب میشدن، میزها و مخلفات روشون، مردم و صدای خنده ها، رقص و پایکوبی و شلوغی و صحبت و خلاصه همه این ها باعث شده بود فک جیمین بیفته. فکرشم نمیکرد منظورشون از جشن واقعا یک جشن اینجوری باشه..

فکر میکرد چارنفر ادم دور هم میشن شعر گوجه خودستا(ران بی تی اس دیده هاش میفهمن😏) میخونن یکی هم میاد به مناسبت این اتفاق میمون چارتا حرکت میره مردم شاد میشن ولی..

جیمین اشتباه زیاد میکرد...

موضوعی دیگه ای که باعث شده کلا جیمین یه دور هنگ کنه و دوباره بالا بیاد این بود که اونجا اصلا جشن نبود

I got stuck in a FANFICTIONWhere stories live. Discover now