YOU GOT TO BE KIDDING ME!

3K 679 112
                                    

اون مرد با قدم های محکمش جلو اومد و لبخند شادی از دیدن دوباره محبوبش زد، ولی جیمین انقدر احساس عجز و عصبانیت میکرد که قادر بود همونجا کله ی اونو بکنه.
وقتی رو به روی جیمین ایستاد و به چشم هاش نگاه کرد، جیمین با دندون های چفت شده گفت:

+جئون.. جونگکوک...

لبخند جونگکوک گشادتر شد و این داشت جیمین رو به انفجار میرسوند. یعنی جفت رئیس خفنش که اتفاقا ازش یک بچه هم داشت این پسره ی شیرموزخور هیونگ آزار بود؟؟!!

_خوشحالم که دوباره میتونم ببینمت افرا
+افرااا ؟؟؟
جیمین با تعجب و تمسخر گفت.
والا تا جایی که یادش بود جونگکوک به اون میگفت هیونگ کوچولو و جمن شِی هزارتا لقب مسخره ی دیگه بعد حالا میومد اینجا زل میزد تو چشم هاش و با اون لحنش میگفت..ایفرااا

جونگکوک که عشق و شادی توی چهره اش نمایان شده بود، دست جیمین رو گرفت و راه افتاد ولی وقتی جیمین حرکت و همراهی نکرد با تعجب بهش خیره شد.

_چیزی شده؟

جیمین خواست جوابی بده ولی یکهو چیزی یادش اومد..
سوار موج شو
نقشت رو بپذیر
موج شکنی تاوان داره!

با یاداوری اینها، به ناچار و با بی میلی دستشو دور بازوی جونگکوک که به خاطر اون لباس های خزدار و بزرگ، گنده تر بنظر میرسید حلقه کرد و از میون مردمی که بهشون احترام میگذاشتن و راه رو باز میکردن رد شدن

_مینجائه کجاست؟
جونگکوک پرسید.

جیمین که اصلا حواسش نبود با تعجب گفت
+ها؟
مینجائه کدوم خری بود؟! اصلا مینجا..
آها.. اون پسره.. یعنی، بچشون رو میگفت!

به دور برش نگاه کرد و سعی کرد پسر بچه ای که نمیشناسش! رو پیدا کنه.
+اممم..چیزه.. نمیدونم. یعنی همین جاها بود. داره بازی میکنه. الان میاد

جونگکوک به همسرش نگاه کرد. چرا امروز انقدر عجیب شده بود؟

هر دفعه که از جایی برمیگشت جیمین اون رو در آغوش میکشید و بوسه ای یواشکی به لب هاش میزد و بعد با خوشحالی دستشو میگرفت و برای استراحت به خونه شون میرفتن و پسرش از سرو کولش بالا میرفت، ولی حالا جیمین انگار اصلا اینجا نبود..
حواسش به چیزی پرت شده بود و اخلاقش سرد بود و جونگکوک بهتر از هرکسی همسرشو میشناخت..

با همون لحن ارومش گفت
_چیزی شده؟

جیمین سریع به سمتش برگشت
+نه..هیچی نشده..همه چی خوبه منم خیلی خوبم اصلا هم دلم نمیخواد مرتکب قتل بشم

جونگکوک که با حرفای جیمین گیج تر شده بود، سری تکون داد و به روبه رو نگاه کرد ولی وقتی پسرشو دید، لبهاش دوباره کش اومدن و از جیمین جدا شد.

جیمین با احساس جدا شدن جونگکوک از خیالاتش در اومد و به اون که روی زمین زانو زده بود و دست هاشو باز کرده بود با تعجب نگاه کرد.

I got stuck in a FANFICTIONDonde viven las historias. Descúbrelo ahora