آهنگ: Soy un truhán soy un señor
تقدیم به بیتا
صدای فریاد پسر و ضربهای که به شکمش خورد از جا پروندش و باعث شد موتور کمی منحرف شه «ردش کردی» لب ور چیدنش رو میتونست از صداش تشخیص بده.
آهی کشید و سرعتش رو کم کرد تا دور بزنه «خیلی خب خیلی خب» بلند گفت تا صداش میون صدای باد به گوش پسر برسه. از تکون تکون خوردنهای پسر پشت سرش هیجانش رو به خوبی حس میکرد.
لازم نبود سوالی کنه، به سمت تنها نورهای نئونی روشن خیابون خلوت و تاریک روند و سعی کرد افکاری رو که باعث شده بود متوجه اون همه نور نشه، عقب بزنه.
صدای بلند پسر پشت سر دوباره در اومد «واقعا منو تا اینجا رسوندی چانگبینا! برخلاف ظاهرت خیلی مهربونی» با لحن شیطنتآمیزی به تقلید از اون دختر تازهوارد گفت و چانگبین رو به خنده انداخت؛ هر چند، دستی که رونش رو لمس کرد برای یه تقلید زیادهروی بود.
سرعتش رو کم کرد و خوشحال بود میتونه پیادهش کنه و از شر اون لمس خلاص شه.
«مثل این که خیلی ازش خوشت اومده؟» با لبخندی که سعی میکرد واقعی باشه گفت. هیونجین زیر نورهای چشمکزن و رنگی از موتور پیاده شد و با یه لبخند واقعی جواب داد «اون شیرینه» و دوباره به لحن شیطونش برگشت «اوه! و اون دامن کوتاه قشنگ رو تو هم بپوش و امکان نداره ازت خوشم نیاد» و با تصور حرف خودش بلند خندید.
'اگه واقعا این چیزی بود که برای رسیدن بهش لازمه مطمئن باش انجامش میدادم' با این فکر خندید و قبل از گذاشتن پاش روی پدال، باز صدای بلند پسر رو شنید.
این بار دلیلی واسه بلند بودنش تو اون خیابون خلوت و اون ساعت نیمه شب وجود نداشت؛ مگر هیجانزده بودنش به خاطر دختر جدیدی که نقشه به دست آوردنش رو میکشید. «هی کجا میری؟»
مهلت جواب دادن بهش نداد. اومد جلو و بازوش رو گرفت و کشید «فقط واسه نوشیدنی نیومدم اینجا. آوردمت با هم بازی کنیم» اخماش تو هم و لباش آویزون بود.
اون قیافه قند تو دل چانگبین آب میکرد و اجازه نمیداد حتی فکر مخالفت توی ذهنش شکل بگیره.
***
با فریاد بلندش روی کول پسر پرید و از بطری تو دستش چند قطره روی ژاکتش ریخت. «بازم بردمت» توی گوشش زمزمه کرد و ریز خندید.
چانگبین کلافه از دستگاه فاصله گرفت و دستهای پسر رو از دور گردنش باز کرد. دستش رو به سمت بطری آبجوی خودش دراز کرد «فقط به خاطر اینه که دلم نمیاد خوشحالی امشبت رو خراب کنم. من خیلی مهربونم، یادت رفته؟» نیشخندی زد و صدای قهقهه پسر تو فضای خالی رستوران نیمه تاریک پیچید. صدایی که صاحب رستوران با هر بار شنیدنش اخم میکرد.
پسر جوابش رو نداد و در عوض با لبخند پیروزی به لب و هیجانی تشدیدشده شروع کرد به تکون دادن بدنش با آهنگ اسپانیایی که تو فضای رستوران با صدای ملایمی پخش میشد.
هیونجین ازش دور میشد و تو فضای خالی بین دستگاههای رنگ و وارنگ بازی و میز و صندلی های خالی با بیخیالی میرقصید.
پایین تیشرت قرمز رنگش رو میگرفت و انگار که دامن کوتاه رو براش تداعی کنه با ریتم تکونش میداد و میخندید. نور کمرنگ دستگاهها و لامپهای رستوران روی صورتش که کمکم نم میگرفت افتاده بود.
چانگبین به دستگاه تکیه زده بود و تماشاش میکرد. میدید که چطور به سمت استند زن آشپز گوشه رستوران میرفت و وانمود میکرد باهاش میرقصه. خندههای دیوانهوارش لبخند به لبهای چانگبین میآورد و حرکت موهاش تو هوا، حسرت به دلش.
گهگاهی تو خیالات ممنوعهش فرو میرفت. خیالاتی که توش خودش با دیوونگی کنار پسر میرقصید، موهاش رو لمس میکرد -یا حتی هر جای دیگه از بدنش- لب های خندونش رو با لبهاش حس میکرد و کاری میکرد بدون رقصیدن روی بدنش نم بشینه. خیالاتی که بهتر بود به ثانیه نکشیده از ذهنش پاک میشد.
هیونجین از نمایشی که برای چانگبین و صاحب رستوران اخمو به پا کرده بود خوشحال به نظر میرسید. واسه آخرین حرکت روی پاهاش بلند شد تا لبش به گونه استند بلند زن برسه و بوسهای روش زد و برای بار هزارم صدای قهقههش سالن رو پر کرد.
چانگبین نگاهش رو ازش گرفت و به زمین دوخت. طعم آبجو تلختر از همیشه بود. به تلخی دونستن این حقیقت که دوست صمیمی زیباش هیچوقت قرار نبود براش چیزی بیشتر از یه دوست باشه.