دو روزی از اقامت خانواده هان جیسونگ داخل جزیره ایچئونگدو میگذره
بخاطر شغل پدرش که یک جانور شناسه و وجود پرندگان کمیاب داخل جزیره به اونجا اومدن
با صدایه مرغایه دریایی که بالایه خونه آواز گوش خراششون رو سر میدادند چشماشو با بی میلی باز کرد
کمی اطراف رو نگاه کرد و با یادآوری اینکه به این جزیره اومدن اخماشو درهم کرد و عصبی چنگی به موهایه بهم ریختش زدمادرش که متوجه بیداری پسر سنجابیش شده بود با لبخند همونطور که مشغول چیدن وسایل بود خطاب به پسرش گفت
"نمیخوای بلند شی؟ لنگه ظهره"هان نگاهی به جعبه هایه بسته بندی شده انداخت و حرفی نزد
مادرش که سکوت پسرش کلافش کرده بود سمت اومد و تشک زیر پاشو کشید
"بهتره بلند شی و دیگه مثل بچه ها لج نکنی جیسونگ تو دیگه 17 سالته"جیسونگ غرغر کنان بلند شد و سمت حیاط..که نه چون خونه اونها کلبه ای متوسط بود که با ساحل فاصله کمی داشت و دورش فقط حصارهایه چوبی بود
از اینکه اونجا بود کلافه بود دلش برايه سئول و دوستاش کلاس رقصش و خیلی چیزا تنگ شده بود حالا مجبور بود تابستونشو تویه جزیره بگذرونه
دستشو داخل جیب شلوارکش برد و موبایلشو در آورد و به بهترین دوستش زنگ زد
بعد از چند بوق شخص پشت خط جواب داد
"هی جیسونگی زندگی داخل جزیره چطوره "
جیسونگ اخمی کرد و با لحنی که از پشت تلفن هم میشد عصبی بودنشون تشخیص داد جواب دوستشو داد
"لی فیلیکس تو میدونی من از اینجا متنفرم و از عمد اینارو بهم میگی"
فیلیکس خنده هایه ریزی کرد
"باشه جیسونگی ولی واقعا دوست دارم بدونم چطور میگذره؟"
هان همونطور که آروم رویه شن هایه ساحل قدم میزد با فیلیکس حرف میزد
"خب هوایه اینجا خیلی گرمه و هیچ سرگرمی وجود نداره و حوصله منم سر میره"
فیلیکس بالحن تفکر آمیزی جواب هان رو داد
"تاحالا اونجارو گشتی؟ برو تو دریا شنا کن ازش استفاده کن حتمن سرگرمی پیدا میشه"
هان نگاهی به امتداد بی پایان دریا انداخت و میخواست جواب فیلیکس رو بده که فیلیکس زودتر به حرف اومد
"هانی منو ببخش اما باید برم بعدا حرف میزنیم بای بای"
هان ناامید تماسو قطع کرد و گوشیشو سرجایه اولش گذاشت
به اطرافش نگاهی انداخت و شروع به قدم زدن کرد
توجهش به تخته سنگ بزرگی که با ساحل فاصله کمی داشت جلب شد