ژانر:امگاورس ، اصمات
کاپل:مینسونگ ، هیونلیکس
امیدوارم ازش لذت ببرید
───────────────
از وقتی یادش میاد تو این قلعه لعنتی زندانی بوده هیجزده سال از عمرش فقط تویه این اتاق و گوشه گوشه قصر و راه پله هایه کوفتیشصدایه تق تق در توجهشو جلب کرد "جناب جیسونگ میتونم بیام داخل؟"
نگاهشو از پنجره به در داد فیلیکس تنها کسی بود که بعد از چان بهش نزدیک بود یجورایی فیلیکس بهترین دوستش بود
"هی یونگبوکییی چندبار بهت گفتم منو جیسونگ صدا کنی" جیسونگ با شیطنت روبه فیلیکس که داخل شده بود و درو پشت سرش میبست لب زد
"هی جیسونگی صدبار بهت گفتم منو یونگبوکی صدا نزن"
هردو زدن زیر خنده فیلیکس با ملایمت کنار جیسونگ نشستو دستشو رو دستش قرار داد با ملایمت دستشو نوازش میکرد
"چیشده جیسونگ چرا ناراحتی؟"
جیسونگ نگاهی به فیلیکس کردو سرشو پایین انداخت "خودت که بهتر میدونی من هیچی از دنیایه بیرون نمی دونم و حتی بیارم پامو از در این قصر بیرون نذاشتم" فیلیکس ریز خندیدن و به بازویه جیسونگ ضربه نسبتا محکمی زد"ولی تو باید خوشحال باشی که همچین برادری داری خودتم میدونی اون برایه محافظت از تو اینکارو میکنه"جیسونگ لبخند محوی زد "اما خودتم میدونی نصف این نگرانی بخاطر بتا بودن منه و اینکه ی آلفا نشدم" فیلیکس سعی کرد جو رو عوض کنه "همم.. جیسونگی نظرت چیه که یکم بریم تو باغ پشتی قدم بزنیم؟؟" جیسونگ سرشو به نشونه مثبت برايه فیلیکس تکون دادن"خوبه بریم"
با سراسیمه وارد قصر شد و خودش رو به آلفا رهبر رسوند "قربان!! قربان !!"
چان کاغذ تویه دستشو رویه دسته میز کوبید و سمت سرباز بلند فریاد کشیدگی باعث شده اینجور وارد قصر من بشی!!"
سرباز با ترس رویه زمین زانو زد "قر..قربان!!به دروازه و محافظ هاش حمله شده شواهد و مدارک نشون میده که کاره شورشی هاییه که تویه جنگل زندگی میکنند "
چان از جاش بلند شد و رعدایه گرگ سیاهش رو از تنش بیرون آورد و روبه همه دستور داد"همگی اماده میشید برایه مبارزه یکبار برایه همیشه باید اون شورشی هارو سرجاشون بنشونیم"
ندیمه ها با عجله لباس رزمشو براش محیا کردن و شروع به پوشیدن تن عضله ایش که با زخم چنگ هایه قدیمی پر شده بود کردندفیلیکس و جیسونگ رویه چمن ها دراز کشیده بودند و به آسمون آبی نگاه میکردند که صدایه شیپور توجهشون رو جلب کرد
جیسونگ نگران بلند شد و به اطراف نگاه میکرد "چی؟! شیپور ... جنگ؟؟؟"
فیلیکس دست جیسونگ رو محکم گرفت و بانگرانی به سربازایی که به خط حرکت میکردن زل زده بود آستین لباس جیسونگ رو با استرس چنگ زد"من میترسم جیسونگی"بعد از پرس جو از خدمتکارا بلاخره جایه جیسونگ رو پیدا کرد با عجله به سمت حیاط رفت و جیسونگ و همراه خدمتکار شخصیش فیلیکس که نگران به اون زل زده بودند دید
جیسونگ.." جیسونگ وسط حرفش پرید "چان چیشده؟..چخبره میخای بری جنگ ... این لباسا.."
چان دستشو رویه شونه جیسونگ گذاشت و با اطمینان لب زد"نگران نباش چیز خاصی نیست فقط قراره ی مدت از قلمرو برم برایه مبارزه با شورشی هایه جنگلی" جیسونگ به لباس برادرش چنگ انداخت "ولی.. چقدر؟!" چان با محبت برادر کوچیکترشو به آغوشش دعوت کرد "نگران نباش سریع برمیگردم قول میدم مراقب خودت باش" جیسونگ آروم از بغل چان بیرون اومد و لبخند کجی تحویل برادرش داد"باشه توهم مراقب خودت باش"
چان روبه فیلیکس کرد"مراقبش باش" چان معطل نکرد و منتظر حرکتی از اون دو نفر نموند و راهشو کشید و رفت