but he wanted...

150 31 10
                                    

_دین ، سم ..باید حرف بزنیم ...
صدای کستیل بود که سکوت بین دو برادر رو شکوند ، با افتادن نگاه دین بهش تمام افکارشو فراموش کرد ، قدمی به سمت کستیل برداشت

_درباره جک ...
کستیل ادامه داد اما طولی نکشید که با نشستن دستی روی شونش حرفش توسط فرد پشت سرش قطع شد .
به عقب برگشت و با ورژن دیگه دین رو به رو شد .

با توجه به اینکه مرد رو به روش لباسهای دین دنیای خودش رو پوشیده بود اما بازهم کستیل به هیچ وجه توی تشخیصشون از هم گیج نشد .
اون فرشته کسی بود که روح دین رو لمس کرده و تک به تک سلول های بدنش رو از نو ساخته بود و از حفظ بود ، پس این براش به هیچ وجه یک چالش محسوب نمی‌شد!

چشمهای نم دار دینau باعث شد فرشته از افکارش خارج بشه . می‌تونست از گوشه چشم دست مرد رو به روش رو ببینه که از روی شونش برداشته شد و به سمت صورتش میومد .

_این .. این می‌تونه ..یه فرصت باشه؟!
با قرار گرفتن دست گرم دینau روی گونه‌اش تعجب کمی توی نگاه فرشته نشست .

_تو ...
دینau گفت و کمی فاصله‌ش رو کم تر کرد و در همون حال اتصال بین نگاهاشون رو قطع نمی‌کرد . توی اون چشمها به دنبال ردی از یک حس آشنا می‌گشت!

_تو فرشته‌ی من نیستی!
و با زدن پلکی قطره اشکی که با لجاجت قصد فرار از اون جنگل بارونی رو داشت رها شد و روی گونه‌اش چکید .

_درسته ، نیستم!
کستیل با همون لحن محکم و همیشگیش گفت ، اما خدا میدونست که اون میخواست باشه!
خودش بهتر از هرکسی میدونست که این تنها یک نمایشه برای مبارزه با تنها چیزی که میخواست و نمیتونست داشته باشه!

حس میکرد قفسه سینش درحال سوختنه ، برای چندمین بار ، از زمانی که بهشت رو ترک کرده بود ، از زمانی انسانهارو انتخاب کرده بود  داشت این احساس رو تجربه می‌کرد! توی این سالها هنوز درک واکنش های انسانی براش سخت بود!

دینau لبخند محوی زد و با حلقه کردن دستهاش دور شونه های کستیل اون رو به سمت خودش کشید و سخت بین بازوهاش فشرد .
_لطفا بهم اجازه بده! من ..من نمیدونم اون الان کجاست ، حتی نتونستم باهاش خداحافظی کنم! باید نجاتش میدادم ... تمام سعیمو نکردم!

کستیل بدون حرکت به رفتار ها و حرفهای متضاد مرد توی آغوشش نگاه و گوش میکرد .
مردی که هم امید داشت و هم نام امید بود ، کاری که میخواست رو انجام میداد و بعد اجازه میخواست!
اون نسخه عجیبی از دین بود . اما نه اونقدر عجیب که فرشته خودشو قانع کنه تا متقابلاً اون رو در آغوش نکشه!

فرقی نمی‌کرد حتی اگه اون نسخه هزاران مایل فاصله با دین واقعیش داشت ، به هرحال اون دین بود .
_توی این دنیا و جهان های دیگه ، اگر تمام انسانها دست از تلاش بردارن تنها کسی که ادامه میده اون یک  وینچستره!

کستیل تقریبا زمزمه میکرد و همین باعث شد فشار دستهای دینau دورش محکم تر بشه ، که البته کستیل هیچ شکایتی از این موضوع نداشت . اونها تقریبا بقیه رو فراموش کرده بودن .

سم با تعجب و البته کمی همراه با همدردی همیشگیش نظاره گر اونها بود و نسخه دیگه اش سعی داشت تا جلوی اشک هاشو بگیره و با فشردن لبهاش روی هم سعی داشت تا صدای هق هقش بلند نشه!

و دین ...
دین کاملا ساکت بود ، با دستی مشت شده و حسی عجیب و آزار دهنده سعی داشت تا خودشو متقاعد کنه که با نسخه احمق خودش همدردی نمیکنه . تمام لحظات دیوانه کننده‌ی مواقعی که کستیل رو از دست داده بود از جلوی چشمهاش می‌گذشت و باعث میشد فکش منقبض تر بشه .

پر رنگ شدن احساسی رو توی قلبش حس کرد ، حسی که داشت توی سرش مدام فریاد میزد « اون عوضی چطور تونست بدون نجات کستیل(دنیای‌دیگه) از اونجا فرار کنه؟! این رفتارهای لعنتی الانش چه معنایی داره؟! داره از حدش فراتر می‌ره بهتره که این نمایش کوفتی رو هرچه زودتر تموم کنه!»

چیزی که شاید بقیه بهش میگفتن حسادت ، اما هیچ وقت برای دین معنایی درستی نداشت ، اون تنها چیزی رو حس میکرد که تبدیل به خشم میشد!
نمیتونست ریشه‌اش رو پیدا کنه! فقط به فرشته اش اهمیت میداد ، اون فرشته‌ی ... " اونها " بود ! اینکه اون کسی نیست که دینau دربارش فکر می‌کنه!

قدمی به جلو برداشت و با قرار دادن دستش روی دستهای حلقه شده دینau دور شونه های کستیل باعث شد اون مرد تکونی بخوره و حلقه دستهاشو آزاد کنه .

دینau بعد جدا شدن از کستیل همچنان با نگاه نم دار به چشمهای آبی فرشته خیره بود . دین اینبار با ضربه‌ای روی شونه کستیل اون رو کمی به عقب کشید
_برای از دست رفته هاتون متاسفم ..
درحالی که هنوز دستش روی شونه کستیل بود رو به دینau گفت ، بعد مکث کوتاهی ادامه داد
_اما فکر کنم زمان رفتنتون رسیده!

دین وقتی سعی داشت لحنش نرم تر باشه گفت و با حرکت کردن فرشته بلاخره دستش رو از روی شونه اش  برداشت. کستیل عقب گرد کرد و کنار دین و سم ایستاد.

_متاسفم که مثل یه احمق رفتار کردم . می‌دونم که اون کستیل‌‌توهه! بزارش به پای هیجان زده شدنم از دیدن اون جذاب!
دینau با لبخند گشاد رو لباش خطاب به نسخه اخموی خودش گفت و با ادای جملات آخر نگاهشو به فرشته دوخت و چشمکی حوالش کرد . مثل اینکه عوض کردن مود توی نسخه های دیگه برادرای وینچستر به سرعت یک پلک زدن بود!

و دین ، اون نمیتونست منکر لرزشی که توی سینش از شنیدن جمله‌ی " کستیل تو" به وجود اومد بشه! تجربه این نوع از احساسات ، توی مدت زمان کم ، چیزی نبود که بهش عادت داشته باشه!

_اون همیشه دربرابر فرشته دست پاچه‌اس!
اینبار سمau گفت و لبخندی معنادار روی لبهاش نشست! دین کف دستهاشو به هم کوبید و سعی کرد اون جو لعنتی رو عوض کنه ، شاید هم فقط دنبال راهی برای فرار بود . محض رضای خدا اون داشت افکارش سمت چیزهایی که نباید میرفت و حتی نمیدونست چه مرگشه!

Another World (Destiel one shot)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora