# فلش بک
امروز قرار بود یکی از بهترین روزهای زندگی چانسونگ و سویونگ باشه...بعد از دوسال عاشقی قرار بود اسم هاشون به یکدیگر پیوند بخوره و قلب هاشون سوگند یاد کنند که تا آخر عمر به این امر مقدس پایبند خواهند بود و حتی در روزهای سخت زندگی ذره ای از علاقشون نسبت به همدیگه کمتر نخواهد شد
از تو آیینه به پیراهن عروس ساده ی سفید رنگش نگاهی انداخت و ناخوداگاه لبخندی از سرخوشحالی روی لبش نقش بست.
هنوز باورش نمیشد که داره با مردی که عاشقشه ازدواج میکنه...فکر کردن به اینکه قراره تا اخرین دقایق زندگیش با اون آدم زندگی کنه و در آینده بچه هاشون رو با عشق و محبت بزرگ کنن ، پیچش شیرینی رو کنج دلش احساس میکرد و باعث میشد از خوشحالی گونه هاش گلگون رنگ بشه...
میون افکار رنگین کمونیش غرق شده بود که در همون لحظه دراتاق به آرومی باز شد و سه را با لبخند وارد شد. با ديدن سویونگ مهر مادرانه ش به ناگهان شکوفا شد و از سر شوق دختری که دل پسرش رو برده بود رو توآغوشش گرفت و با خوشحالی گفت "مثل فرشته ها شدی"
سویونگ لبخند زد و از سه را جدا شد و دست مادر شوهرش رو توی دستش گرفت "ممنونم که منو به عنوان عروستون قبول کردین مادر جون"
سه را نمیخواست توهمچین روز بزرگی بغض کنه اما هرکاری که کرد نتونست جلوی خودش روبگیره... صورت سویونگ رو توی دستش گرفت و نگاه مهربونش رو به صورت زیبای عروسش داد "این حرفو نزن عزیزم...من باید ازت ممنون باشم که پسرم رو بدون توجه به مشکلات دیگه دوسش داری"
سویونگ به خوبی برق اشک رو توچشمای اون زن میدید...به آرومی سرشو به دوطرف تکون داد و دستشو رو دستای سه را که روی گونه هاش بود گذاشت
" شما و پدر و چانسونگ الان تنها خانواده ی من هستین...بهتون قول میدم هیچوقت از علاقم نسبت به چانسونگ کمتر نشه. "سه را پیشونی سویونگ رو بوسید و با لحنی که درش عشق مادرانه به فرزندش موج میزد گفت " از این به بعد تو تنها دختر این خانواده ای"
سویونگ خواست جواب بده که با شنیدن صدای سرفه ای نگاهشو چرخوند...با دیدن برادرش چشماش گرد شدن...دلش میخواست به آغوش گرم اون پسر به پرواز در بیاد اما پاهاش جون حرکت کردن رو نداشتن!
"اوپاااا"
دونگهه با برداشتن گام های بلند خواهر کوچیکترش رو به آغوش کشید و دلتنگ اون رو به خودش فشرد و عطر موهاشو استشمام کرد... تواین چند روز که ندیده بودتش حسابی دلتنگ اون دخترکوچولویی که حالا تو لباس عروس شبیه ملکه ها میدرخشید ، شده بود پدرشون چطور میتونست همچین بی رحمی ای در حقش بکنه؟؟
چطور میتونست به دخترش بگه که دیگه حق نداره با خانوداش درارتباط باشه؟؟
YOU ARE READING
The Prince and the Pauper
Randomوضعیت: تمام شده (چهارمین فنفیکی که نوشتم) [زهرا] ●○●○●○●○●○●○●○●○●○● تو شاهزاده بودی و من گدا تو در آسمان بودی و من در زمین تو شاه بودی و من درویش تو همه چیز بودی و من هیچ چیز!