امروز یکی از عجیب ترین روزهای ماه آپریل بود. پسر بیست و نه ساله ای که همه سرِ صبور بودنش قسم میخوردن ، حالا با قیافه برزخی توی جشن تولد بهترین دوستش ، به جای اینکه با خوشحالی سر به سر رفیقاش بزاره ، کنار جینکی هیونگش ايستاده بود و با حرص ؛ جام توی دستش رو فشار ميداد. و این احساس عصبانیت پارادوکس عجیبی رو با انتظاری که از این مهمونی داشت ایجاد کرده بود.
مینهو عصبی بود. شاید عجیب باشه و فکر کنید که احتمالا آفتاب از شمال طلوع کرده یا شایدهم روح یا جن تخسیرش کرده باشند اما نه!!!
خورشید طبق قانون طبیعت از شرق طلوع کرده بود و نه جن و روح اونو تسخیر کرده بودند. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که از بین چندین اتفاقاتی که توی مهمونی رخ داده بود ، فقط و فقط یکی از اونها باعث گره خوردن ابروهاش ، شده بود.
از فاصله تقریبا پنجاه متری، نیم نگاهی به کیبوم انداخت و به یاد دایورت شدنش از طرف دوست دراماتیکش افتاد اما حقیقت ماجرا این بود که قهر کردن اون آدم کاملا براش روتین هفتگی محسوب میشد.
زمانی که مایل ها با کشورش فاصله داشت کیم کیبوم بارها سر بیخودترین مسئله ها باهاش قهر میکرد حالا هم موضوع خونه خریدنش اونقدر بزرگ و توی چشم بود که شخصا بهش پیشنهاد داده بود که اگه دلش میخواد میتونه باهاش قهر کنه و کیبوم هم نه تنها مخالفت نکرد بلکه مشتاقانه از این پیشنهاد استقبال کرد و اینطوری شد که هم توی بیمارستان و هم توی جشن، مینهو رو جزو موجودات زنده حساب نکرده بود و کاملا نادیده گرفته بودتش.
جینکی که بخاطر ساکت بودن غیر طبیعی پسر ايستاده کنارش متعجب شده بود، نگاهشو بهصورت درهم رفته ی دوستش داد و به این فکر کرد که احتمالا بخاطر صدای بلند آهنگ کلافه شده اما درهمون لحظه خاطراتی که مینهو براش تعریف کرده بود توی ذهنش پررنگ شدند و یادآوری کردند که مینهو اونقدراهم توی انگلیس پسر پاکدامنی نبوده و طبق تعریف های خودش ، با وجود دنیل حتی نزدیک بود رابطه های یک شبه رو تجربه کنه پس به این نتیجه رسید که سر و صدای مهمونا و صدای گوش خراش آهنگ ، باعث خم به ابرو آوردنش نبودند.
سرشو چرخوند و با ديدن دختر بچه ای که کنار برادر زاده اش مشغول خوردن کیک و شیرینی بود ، متوجه عصبانی بودنش شد. فورا نگاهش رو به مینهو داد اما وقتی دید که حتی به دخترش هم نگاه نکرده ، ابروهاش از شدت تعجب بخاطر ديدن همچین پدیده نادری بالا پریدن.
پدر وسواسی ای عین مینهو که تماما حواسش به دخترش بود که نکنه یه قاشق اضافه تر غذا بخوره و منجر به درد گرفتن شکمش بشه ، یا حتی توی مهمونی ها خودش توی دهنش غذا میذاشت تا مبادا لباسش رو کثیف کنه ، از اینکه میدید سلین مشغول خوردن خوراکی هاییه که از نظر پدرش سم محسوب میشدند و علاوه بر اون پیراهن یاسی رنگش رو که مطمئن بود مینهو کلی وقت گذاشته بود تا از بین بهترین پاساژ های بریتانیا ، همچین چیزی رو برای پرنسسش پیدا کنه کثیف کرده بود و دوست قانونمدارش نگران بالا رفتن قند خون دخترش نشده و جلوی کثیف شدن لباسش رو نگرفته، متوجه بحرانی بودن اوضاع شد.
YOU ARE READING
The Prince and the Pauper
Randomوضعیت: تمام شده (چهارمین فنفیکی که نوشتم) [زهرا] ●○●○●○●○●○●○●○●○●○● تو شاهزاده بودی و من گدا تو در آسمان بودی و من در زمین تو شاه بودی و من درویش تو همه چیز بودی و من هیچ چیز!