از روز گذشته تا به اون ساعت میهنو حس توله سگی رو داشت که توسط صاحبش رها شده!! دختری که هیچوقت حاضر نمیشد لحظه ای ازش جدا بشه ، تمام روز رو بغل تمین بود و انگار نه انگار پدر دیگه ای وجود داره.
سرش رو از داخل لب تاپ بیرون آورد و به جمع سه نفره تمین ،سلین و کونگ نگاه انداخت. هربار که موهای خرگوشی بسته شده ی تمین رو میدید ناخوداگاه لبخند روی لبش ظاهر میشد.
دخترکوچولوش بعد از خوردن صبحونه شانهِ سر تمین و دوتا از کشِ موهاشو همراه خودش از اتاق بیرون آورد و به سمت پدر جدیدش حرکت کرد.
اول موهای بلند تمین رو با ذوق شونه کرد و بعد با کش موهای قرمزش ، مشغول بستنشون شد که در آخر با کمک تمین تلاش هاش پایان یافت. با دیدن مدل موی مورد علاقش لبخندی حاصل از پیروزیش روی لبش ظاهر شد و به مینهو گفت " ددی موهای پاپا رو ببین چقدر قشنگ شده. عین موهای خودم بستمش"آهی افسوس بار زیر لب کشید و خطاب به دوست پسرش با حرص گفت "دخترمو دزدیدی خوبت شد؟"
تمین برش کوچیکی از پنکیک شکلاتی ای که خودش درست کرده بود رو داخل دهن سلین گذاشت و با خنده جواب داد "به دختر خودت هم حسودی میکنی؟"
مینهو اخمهاشو درهم کشید و دستشو بالا آورد و همونطور که با حرص جواب میداد شروع کرد به شمردن "دیشب که بغل تو خوابید...صبحم زودتر از جفتمون بیدار شد و اول گونه تورو بوسید بعد منه بدبختو...از اونورم یکسره مشغول دل و قلوه دادن به توعه آیا من یک اضافی ام توی رابطتون؟ "
تمین نتونست در برابر حرص آشکارش مقاومت کنه و دوباره با صداي بلند خنديد. نگاهش رو به سلین داد و با شیطنت به مینهو اشاره کرد و گفت "دخترم ددی حسودیش شده"
سلین درحاليكه مشغول بازی کردن با کونگ بود سرشو به طرف مینهو چرخوند. زبونش رو بیرون آورد و طوطی وار جمله تکراری اش رو برای بار چندم بیان کرد" پاپا تمنی مال منه نمیزارم عروس تو بشه"
مرد بزرگتر چشمهاشو بست زیر لب غرلندی کرد. بالای ده بار این جمله رو از زبون دخترش شنیده بود. روی صندلی وا رفت و ذهنش اتفاقات روز گذشته رو براش تداعی کردن.
دیروز ، قطعا یکی از پر استرس ترین موقعیت ها برای مینهو بود.
سلین اونهارو توی وضعیت بدی دیده بود و برای پدر وسواسی ای عین اون که قصد داشت توی شرایط مناسب و با زبونی که بچه سه،چهار ساله بتونه متوجه حرفهاش بشه باهاش صحبت کنه ، اما خیلی زود مچش توسط دخترش گرفته شد و تمام برنامه هاش بهم ریخت.بعد از شنیدن آخرین جمله سلین نگاهش رو به تمین داد و با چشم و ابرو اومدن ازش میپرسید که چیکار کنه.
تمین که هیچی به ذهنش نمیرسید ، خودش رو عقب کشید و روی صندلی کنار میز غذاخوری نشست و میدون رو برای مینهو خالی کرد تا خودش وضعیت پیش اومده رو جمع و جور کنه و با لبخند دستشو بالا آورد و زیر لب کلمه "فایتینگ" رو زمزمه کرد.
YOU ARE READING
The Prince and the Pauper
Randomوضعیت: تمام شده (چهارمین فنفیکی که نوشتم) [زهرا] ●○●○●○●○●○●○●○●○●○● تو شاهزاده بودی و من گدا تو در آسمان بودی و من در زمین تو شاه بودی و من درویش تو همه چیز بودی و من هیچ چیز!