part 2

94 18 4
                                    


جانکوک همون طور که حوله و عینکشو تو یه دستش و کلاه و ابمیوه جدیدشو تو دست دیگش گرفته بود، لخ لخ کنان از حوضچه کوچیک کلر رد میشد و زیر لب زمین و زمانو مورد عنایت قرار میداد.

اول به سمت رختکن رفت،کلاه و عینکشو تو ساک ورزشیش گذاشت و بعد از برداشتن شامپوش خودشو مجبور کرد که بیخیال شستن خودش نشه و با حوله ای که هنوز لک های ابمیوه روش بود به سمت دوش های اب بره.

همونطور که همچنان لخ لخ میکرد و رسما مثل یه لاکپشت خسته راه میرفت ،یه نفس باقی مونده ابمیوشو سر کشید و از اینکه این دفعه حادثه ای برای نوشیدنی های نفرین شدش پیش نیمده به شدت ممنون بود.

بطری خالی رو به سمت سطل اشغال کنار راهرو پرتاب کرد؛ به امید اینکه مثل ادمای خفن تو تیکتاک مستقیم بره تو هدف و اون( که به نظر خودش بی شباهت با یه کپه سیب زمینی پخته شده که کاملا دقیق با چنگال له و لوردش کرده بودن نبود)،مجبور نشه اون سه قدم و نصفی رو به سمت سطل اشغال بره ...

ولی طبق معمول اتفاقات اون روز از اول صبح تا همون موقع مثل افتادنش از تخت خواب و به خاک رفتن پهلوش،تموم شدن قهوه که مجبور شد به جاش ابمیوه انبه بخوره که ازش متنفره، به فاک دادن اینه بغل ماشین عزیزش ، کوبیده شدن انگشت کوچیکه پاش به هر جایی که میشد و صد البته باختن به پارک جیمین فاکی...همچین اتفافی نیفتاد‌..

بطری به لبه سطل خود و با یه حالت 'دیدی حالتو گرفتم' خاصی طوری که انگار یه لبخند خبیثانه هم رو لبای نداشتش بود به بیرون افتاد ، گفت:فعلا خداحافظ... و رفت زیر اب سرد کنی که کمی اونطرف تر بود...

جانکوک واقعا تواناییه اینو داشت که مثل بچه هایی که مجبورشون کردن کلم بروکلی بخورن جیغ بزنه و پاشو بکوبه زمین....

ولی برای ابرو داری هم که شده سعی کرد خودشو اروم کنه، یه نفس عمیق کشید ، دندوناشو رو هم فشار داد ،یه لبخند حرسی زد و در اخر تصور کرد که یه مشت تو دماغ پارک زمینه کوبیده....خب نه ... گویا کافی نبود پس یکم شدت و سرعت ضربه هاشو بیشتر کرد و رسما اونو به باد کتک گرفت...
خب تجربه بهش ثابت کرده بود که این مورد اخری واقعا توی اروم کردنش کار سازه حتی اگه تو تصورش باشه ...

پس با لبخند شیطانی که بر اثر تصوراتش شکل گرفته بود به جای سه قدم نصفی، پنججج قدم رفت تا بطری رو برداره...بلاخره بطری رو بپیدا کرد و بلند شد تا بلاخره از دستش خلاص شه...

اون رو توی سطل انداخت و چیزی تا موفقیتش نمونده بود که بطری مثل ژیمناستیک کار های المپیک خودشو از درش به لبه سطل گیر داد و با یه چرخش زیبا روی زمین فرود اومد .

جانکوک اگر در شرایط دیگه ای بود احتمالا بطری رو تشویق میکرد و راز همچین حرکت خفنی رو ازش میپرسید،ولی اون لحظه طی یک حرکت غیر ارادی فقط با مشت کردن دستاش تونست واکنشی نسبت به عصبانیتی که یهو همه وجودشو پر کرده بود نشون بده و احتمال منفجر شدنش از شدت خشم رو تا حدودی کم کنه ... و خب قطعا الان برای فکر کردن به عاقبت قوطی شامپوی بدبختش که محتویاتش به قدری با شتاب روی زمین پاشیده بود که کاملا تواناییه این رو داشت ، ازش به عنوان باقی مانده های یه ارگاسم به شدت لذت بخش یاد کنن، دیر بود...

جانکوک بغض کرده بود. به معنای واقعی کلمه بغض کرده بود.اشک داشت تو چشاش جمع میشد و ترشح قطره های رو مخ اب دماغشو تو بینیش حس میکرد لباشو ورچیده بود و عضلات صورتشو برای جلوگیری از گریه کردن منقبض کرده بود...

جانکوکی که تا چند لحظه پیش شبیه یه خرگوش عضلانیه خسته و عصبانی بود تبدیل شده بود به خرگوش عضلانیه به شدت خسته به شدت عصبانی و به شدت ناراحت اونقدر ناراحت که انگار داشت خاطره باخت مفتضحانش به لاکپشت رو تو ناخودآگاه زندگی قبلیش مرور میکرد...

خم شد و روی زانوهاش نشست و سعی کرد با حوله ای که گویا اونم مثل صاحبش روز خوبی نداشته شامپو های ریخته شده رو زمینو تمیز کنه ولی تمیز که نمیشد هیچی به خاطر قطره های ابی که روی زمین بود داشت زیاد تر میشد و کف میکرد...

جانکوک با ریختن اولین قطره اشکش فقط یک پلک زدن فاصله داشت که دید چند تا قطره دارن روی کف های ایجاد شده میفتن و با کوچکترین حرکتی میتونه باعث دوبرابر شدن کف ها بشه ...

سرشو که بالا اورد تا تمام دق و دلیشو سر اون اَبر احتمالا ادم نما خالی کنه ،سر راه نگاش روی یه برامدگیه کوچیکی که از پشت یه حوله سفید بیرن زده قفل شد...

اب دهنشو قورت داد سرشو بالا تر گرفت تا چهره صاحب بادمجون کاشته شده رو ببینه... تو چشاش نگاه کرد...نا خوداگاه پلک زد ...

و بنگ تنها سد مقاومتیه چشماش شکسته شد و اولین قطره اشک از چشاش پایین اومد.

واقعا فقط همینو کم داشت....
_________________________________________

خب اول از همه به خاطر تاخیر پیش اومده واقعا معذرت میخوام 🙁لازم بود که یکم فکر کنم راجب داستان و در کنارش یک مسئله ای پیش اومده بود که واقعا نیاز به زمان داشت.

خب بگید ببینم پارت دوم چطور بود؟

راستش من واقعا سعی میکنم جزئیات ماجرا رو دقیق توصیف کنم و خب این کار با اینکه سخت و زمان بره واقعا برام جذابه...

نظرتون چیه راجبش دوست دارین این مدل نوشتنو؟

راجب قلم چی سبک نوشتنه رو دوست دارید؟

تصویر سازیا براتون راحته؟

(عکس هم مرتبطه گفتم بزارم یکم دلمون خون شه😂🥲)

خلاصهههه کههه منتظر نظرا و ووتا و حمایتاتون هستم نون خامه ایا🧁💗🤍😌

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 23, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

^0 seconds^ Jikook Where stories live. Discover now