Part 20
+اون نمیتونه اون باشه... یعنی نباید اون باشه.
-ولی هست
+یه مشت اتفاق مسخره که نشون دهنده اش نیست!
- اون آخرینه... آخرین اهریمن، آخر فرشته، آخرین فرزند.
+خودمون درستش میکنیم... من درستش میکنم
-نمیتونی. این چیزیه که براش به ارث رسیده
+ ولی اون دخترمه
-اون دخترمونه. نمادمونه. تمام هویت ماست. به خاطر همینه که...
+ دیگه نگو... نمیخوام بشنوم
- اون یکی از برادران تاریکیه
............
+ مری!...دختر بچه سرشو از رو کتاب نقاشیش بالا آوردو با خنده به سمت صدا برگشت
+بیا این جا...
•چیزی شده؟
+میخوام بهت یه کادو بدم...دختر بچه خوشحال از روی کاغذ هاش بلند شد...
مرد دخترو بلند کرد و روی پاش نشوند+چی میکشیدی؟
•نقشه قلعم... یه قلعه بزرگ که غول ها جلو درش نگهبانی میدن و الف هایی که با لباسای مبدل توی راهرو هاش میرن و میان... ولی هیچ کدومشون جلوی دیده شدن تاج منو نمیگیره...مرد لبخندی زد. لبخندی تلخ. میدونست هیچ قلعه ای در کار نیست. یعنی نمیتونه باشه
غمه توی چشماشو کنار زد. دختر بچه هنوز برای فهمیدن حقیقت کوچیک بود.+چشماتو ببند...
دختر بچه چشماشو با هیجان بست و پلکاشو روی هم فشار داد. مرد چیزی رو دور گردن دختر انداخت.
+حالا میتونی چشاتو باز کنی...
دختر چشماشو باز کرد و با هیجان به گردنبند دور گردنش نگاه کرد.
•این مال منه؟
+آره اگه قول بدی مراقبش باشی
•قول میدم...
+حالا بگو ببینم... منم میتونم بیام اون جا تو قلعت زندگی کنم؟.................
دختر بچه جلوی در ایستاده بود. ولی حالا دیگه خبری از اون دختر بچه نبود. دختری قد بلند با موهایی کوتاه و صورتی زیبا اما درد کشیده با چشمایی خیس جلو در ایستاده بودو دستشو سمت مردی دراز کرده بود. چیزی توی دستش میدرخشید.
•بیا همش مال خودت. فقط دست از سر زندگیم بردار
+مری اون...
•مری اون چی؟ مری اون تنها چیزیه که باید باهات باشه و هر روز بیشتر تو بدبختی فروت میکنه
•ولی چاره دیگه هم نیستدختر سرشو انداخت زیر... قطره اشکی روی زمین چکید. لبخندی رو لبای دختر نشست. لبخندی که نشان از خستگی بود.
+من هیچ چیزی جز آرامش نمیخوام...
گردنبندو انداخت گردنشو از در رفت بیرون
ولی دیگه هیچ وقت برنگشت...
هیچ کس هم دنبالش نرفت...
YOU ARE READING
A NEW HERO
Fanfictionمرگ با تو همسفر است رنگی بر جهان نمانده یکی از شما درنگ نخواهید کرد یکی از ما برادرانی از جنس تاریکی راهی به جز مرگ نیست...