اول شک کردم که اون کاغذ مال من بود؟ اما بعد فکر کردم که حتما کسی که این کاغذ رو فرستاده صاحب اون سنگ عجیب بوده و الان هم حتما فهمیده که سنگش دست منه و حالا می خواد پسش بگیره. شاید اگه سنگو براش ببرم بهم پول خوبی بده! خوب شد سنگو نفروختم. تصمیم گرفتم به همون آدرس برم. جای عجیبی نبود و پیدا کردنش آسون بود. خونه ای ساده با دیوار های آجری. برای کسی که چنین سنگ زیبا و به نظر قیمتی رو داشت این خونه یکم عجیب بود اما کسی که این جوری دعوت نامه می فرسته حتما جادوگری چیزیه پس خیلی هم دور از تصور نیست. اول در زدم اما هر چی منتظر موندم کسی درو باز نکرد. آروم دستگیره رو چرخوندم و در باز شد. خونه ای معمولی با اثاثیه ای ساده.
صدا زدم: سلام! کسی خونه نیست؟ خودتون گفتید که سنگو براتون بیارم. دزد نیستم ها! من مری ام همون کسی که سنگو پیدا کرداما تا جمله ام تموم شد پورتالی عجیب درست مثل همون که توی پارک بود باز شد و منو داخل خودش کشید.
وارد فضای عجیبی شده بودم. همه جا مثل آینه بود. سنگ رو گذاشتم تو جیب پشت شلوارم. صدایی از توی سرمگفت: سلام مری به بعد آینه خوش اومدی! و البته مرسی که مراقب سنگ بودی
داد زدم: حدس میزدم با یه جادوگر رو به رو بشم! تو دیگه چه کوفتی هستی؟
تمام قدرتم رو به کار گرفتم و به بالا پرواز کردم ولی در نهایت اتفاقی نیفتاد. صدا که انگار تمام حرکاتم رو زیر نظر داشت
گفت: خوب بود! تلاشت قابل تحسین بود
واقعا تعجب کرده بودم. چطور منو میدید؟ اون کجا بود؟
داد زدم: نمی دونم کجایی و چطور داری منو میبینی ولی یه نکته وجود داره. اینکه من عروسک خیمه شب بازی تو نیستم! میشه منو بزاری زمین؟ و اینکه من مراقب سنگت بودم! خیلی راحت میتونستم اونو آب کنم
یه دفعه از توی یه پورتال دیگه پرت شدم توی یه خونه بزرگ.
کفی چوبی داشت. پر از قفسه کتاب بود با پله هایی که نشون میداد خونه طبقه های دیگه ای هم داره. صدایی از پشت سرمگفت: اگه برسی کردنت تموم شده می خواستم بدونم تلفظ درست فامیلیت چیه؟
همون طور که پشتم به صدا بود
گفتم: دی بر. دی مثل چهارمین حرف الفبا و بر به معنی خرس
وقتی برگشتم مردی رو دیدم که شنلی قرمز روی دوشش بود با پیراهنی به رنگ آبی تیره هیکلی مناسب و قوی و قدی نسبتا بلند و چشمانی که بدون اغراق به طرز عجیبی شگفت انگیز بود. در نگاه اول به نظرم به یه تابلو نقاشی بود که نقاشش کل عمرشو صرف کشیدنش کرده اما بعد یادم افتاد همون تابلو نقاشی متحرک منو به طرز ناجوری آورده بود اینجا. لحن جدی به صدام دادم.
پرسیدم: تو که هستی؟
_دکتر استرنج. صاحب یکی دیگه از همون سنگ هایی که تو به طرز ناشیانه ای توی جیب عقب شلوارت چپوندی. راستی نگفتی چشات از اولش خاکستری بوده؟
YOU ARE READING
A NEW HERO
Fanfictionمرگ با تو همسفر است رنگی بر جهان نمانده یکی از شما درنگ نخواهید کرد یکی از ما برادرانی از جنس تاریکی راهی به جز مرگ نیست...