سعی کردم جدی به نظر برسم.گفتم: چشای من که تا دیروز قهوه ای بود
_مطمئنی؟
لحظه ای بعد چیزی رو توی دستم حس کردم.
آینه اس، خودت نگاه کن...
راست میگفت! بعد از دیدن رنگ خاکستری چشمام چنان جا خوردم که نتونستم پنهانش کنم.
زیر لب گفت: بعضی وقتا این شکلی میشه_بعد رو به من گفت_بهت تبریک میگم. تو الان صاحب اون سنگی
_چه جالب! یه سنگ که باعث خوشگلی میشه عجب فقط دکتر بهتره تو خوب مراقب سنگت باشی چون رو تو خیلی تاثیر داشته. حالا میشه برگردم خونم؟
با لحنی که معلوم بود از حرف زدنم خوشش نیومده گفت
_دختر جون تو صاحب یکی از شش سنگی هستی که جهان بر پایه اونا بنیان گزاری شده و برای به دست آوردن دوبارش خیلی ها حتی خود من هم خیلی چیز ها از دست دادم، شانس آوردی که تا حالا یه سری مزدور تشنه به خون پیدات نکردن وگرنه شاید ازت یه ذره خاکستر باقی میموند
_معذرت می خوام اگه بد حرف زدم. ولی حق بده تا حالا یه دکتر جادوگر منو با پورتال به خونش دعوت نکرده بود، البته اگه این جا خونت باشه
_فقط تو نیستی که این جا برات به عنوان یه خونه عجیبه ولی خب من دیگه عادت کردم
_ببین دکتر من قبل از اینکه با پورتال های دوست داشتی تو و اون سنگ عجیب آشنا بشم هم یکم قدرت داشتم. من وقتی در حال تمرین روی قدرت هام بودم اونو پیدا کردم و وقتی بهش دست زدم قدرتم از همیشه بیشتر شد. همه ی اون شش سنگی که گفتی همین شکلی ان یا با هم فرق دارن
_سنگ ها تفاوت های زیادی دارن و قدرت های مختلف. اینکه بعد از برداشتن سنگ قدرت هایی که داشتی چند برابر شده چیز عجیبی نیست و اینکه بعضی وقتا هم باعث تغییراتی فیزیکی کمی میشه. بهشون میگن سنگ های ابدیت. شش سنگ هستند که وقتی کنار هم قرار بگیرن توانایی انجام هر کاری رو به دست میارن و انقدر قوی میشن که حتی قدرت ترین موجودات هم توانایی کنترلشون رو ندارن. روح، ذهن، فضا، واقعیت، زمان که دست منه و قدرت که به دلیل نامشخصی فعلا تو صاحبشی
_نمی خوام دوباره بی ادبی کنم ها ولی فک کنم فقط تویی که اون طوری سفت و سخت از سنگ مراقبت میکنی چون من اونو توی یه پارک تقریبا فراموش شده پیدا کردم
با اخم گفت: طی جریان اند گیم اونا رو از دست دادیم منم وقتی اونا رو دوباره برگردوندم دیگه نه سر جای خودشون برگشتن و نه قابل کنترل بودن. الان وظیفه ی ماست که از اونا مراقبت کنیم پس ول گشتن ممنوع. برت میگردونم خونت تا وسایل ضروریت رو برداری.تا زمانی که به عنوان صاحب یه سنگ ابدیت به اندازه کافی قوی بشی اینجا یه اتاق بهت میدم و تو میتونی توی این جای عجیب و قریب زندگی کنی
با تعجب گفتم:یعنی تو قراره استاد من باشی؟
_فک نکنم آورده باشمت این جا که با هم خوش بگذرونیم
_میشه یه سوال بپرسم ؟
_بپرس
_تو عضو اونجرزی؟
_نه ولی برای بر گردودن چنتاشون خیلی زحمت کشیدم
YOU ARE READING
A NEW HERO
Fanfictionمرگ با تو همسفر است رنگی بر جهان نمانده یکی از شما درنگ نخواهید کرد یکی از ما برادرانی از جنس تاریکی راهی به جز مرگ نیست...