تا وقتی که به خونه ی چانیول رسیدن نم نم های بارون شروع شده بود و آرامش رو به مرد بلند قد تزریق میکرد.
هوا به طور عجیبی آروم بود. چانیول احساس میکرد مولکول های هوا مشغول نوازشِ صورتش ان.بکهیون تمام مدت، از پارک تا زمانی که به خونه ی چانیول برسن ، مشغول بررسی کردن حالت های صورت مرد مو فرفری بخاطر آب و هوا بود و از دیدن آرامشش لذت میبرد.
شاید آرامشی که از اون مرد دریافت میکرد باعث میشد که هوا آرامش بخش و آروم باشه؛ کی میدونست؟
شاید هیچکس هیچوقت نمیفهمید تنها یک انسانِ عادی باعث به آرامش رسیدن آب و هوای پاییزیه.
بکهیون معتقد بود خیلی از انسان ها حتی اگر میفهمیدن هم درکی از این موضوع نداشتن؛ در طی سال ها متوجه شده بود اکثریت عاشق تحقیر کردن همدیگه و برتر نشون دادن خودشون ان.
و البته، این موضوع براش مهم نبود. اون با انسانی وقت میگذروند که روح دوست داشتنیش با تحقیر کردن دیگران ارضا نمیشد.- نمیخوای بری تو؟!
صدای بم مرد مقابلش باعث شد ساختمون افکارش خراب بشن.
تند تند پلک زد و با گیجی به چانیول خیره شد. کی رسیده بودن؟!
سرش رو به آرومی تکون داد و وارد خونه مرد دوست داشتنی اش شد؛ اولین چیزی که از خونه اش حس کرد، گرما و آرامش هنرمندانه ی داخلش بود.
بوی رنگ در اطراف خونه پیچیده بود. چانیول یک نقاش بود و بوی خونه اش کاملا نرمال و البته از نظر بکهیون دوست داشتنی بود.
درواقع، از نظر مرد کوتاه تر هرچیزی که مربوط به پسر مو فرفری بود دوست داشتنی و پر از آرامش بود.بکهیون حدس میزد چانیول عاشق قهوه ست؛ گاه به گاه میتونست بوی دونه های قهوه رو از گوشه کنار های خونه نقلی اش حس کنه.
- قهوه میخوری؟
که البته با حرف مرد بلند قد، حدسش به یقین تبدیل شد.
سعی داشت به یک قهوه ناچیز، حسی که انسان ها بهش میگفتن ' حسودی ' نداشته باشه.اون متوجه چیزی شده بود، اینکه هیچوقت نمیتونه به مرد بلند قد ' نه ' بگه؛ بنابراین در جواب به چانیول، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
چانیول هم لبخند متقابلی بهش زد و به سمت آشپزخونه رفت تا قهوه آماده کنه.
بعد از تنها شدنش داخل پذیرایی، نگاهی به اطراف خونه انداخت و توجهش به تابلو های هنری ای جلب شد که مشخص بود خود چانیول اون هارو کشیده.
لبخند زد. کنار شومینه نشست ، پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و مشغول بررسی تابلو ها شد.اون باز هم به این نتیجه رسیده بود مرد مو فرفری نقاش ماهریه.
نگاهش رو گردوند و به تابلو های بزرگ و کوچکی از چانیول و انسان های دیگه رسید. میدونست که اون ها دوست و خانواده اش هستن.
درست بود که مدت زیادی همدیگه رو نمیشناختن و چانیول هیچوقت درباره اشون صحبت نکرده بود، اما بکهیون کاملا در جریان بود که مرد بزرگتر از سمتشون اذیت شده. قلبش این رو بهش میگفت و اون هیچوقت اشتباه نمیکرد. و خب.. البته حس آشنایی هم به مرد عزیزش داشت و این بیشتر باعث میشد به حسش اعتماد کنه.
YOU ARE READING
𝐈 𝐅𝐞𝐥𝐥 𝐈𝐧 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥
Fanfiction" تو شبیه برگ های درحال سقوط پاییزی بودی. بهم لبخند میزدی و با چشم های فریبنده عسلی رنگت بهم میفهموندی قراره تا ابد کنارم داشته باشمت و نگران از دست رفتنت نباشم و من درحالی که چشم های غمگین و سقوطت رو میدیدم باز هم بهت اعتماد کردم و حالا نقاشِ دیوون...