سه ماه بعد:
هوا سرد بود و باد سوزناکی به صورتش سیلی میزد و گونه های مرد قدبلند بخاطر این موضوع قرمز بودن اما براش اهمیتی نداشت. درحالی که دست هاش توی جیب پالتوی بلندش بود قدم های محکمی برمیداشت و حتی به شکوفه های صورتی رنگ بهاری ای که روی لباسش سقوط میکردن توجهی نداشت.
اون همیشه نسبت به بهار احساس تعلق داشت اما تا زمانی که بکهیون عزیزش رو ندیده بود، دلیلش رو نمیدونست. فقط دوستش داشت و به تمام چیزهای بهار ، برعکس تمام فصل ها توجه خاصی نشون میداد.
به هرحال، زمانی خودش حاکم این فصل لطیف و صورتی رنگ بود.
فصلی که بین گرما و سرما و آفتاب و بارون، تعادل داشت. شبی تمام ستاره هاش دیده میشدن و باد خنکی که میوزید از خوشی مستت میکرد و اما شبی آسمون خشمگین و قرمز رنگ بود، شاید هم عاشقی بود که بخاطر عشق غم انگیزش گریه میکنه.
اما الان..کمی بی حوصله بود. کمی که نه.. واقعا بی حوصله بود و علاقه ای نداشت به تمام چیز های بهاری توجهی نشون بده.
چهره همیشه خوش روش حالا بدعنق و اخمو شده بود و نقاش جوون لبخندی روی لبهاش نداشت.مرد موفرفری توی این مدت، پیشرفت زیادی داشت. اون تونسته بود گالری ای باز کنه و ازش بی نهایت استقبال بشه. حتی ازش مصاحبه کرده بودن و بیشتر از قبل به معروفیتش اضافه شده بود؛ سبک های جدیدی رو یاد گرفته و همچنین از خلاقیت های هنرمندانه اش توی آخرین تابلو هاش استفاده کرده بود و اونا واقعا ترکونده بودن.
نقاش جوون ما باید خوشحال میبود اما این موفقیت ها ذره ای براش اهمیت نداشتن و حتی به چشمش نمیومدن. با اینکه سعی میکرد خوب زندگی کنه اما نمیتونست.
روحش درد میکرد و حس بچه ای رو داشت که عروسک مورد علاقهاش رو ازش گرفتن.بکهیونش نبود و چانیول چطور میتونست بابت موفقیت هاش خوشحال باشه؟
اون درکی از افسردگی نداشت و هیچوقت تجربه اش نکرده بود اما احساس میکرد افسرده شده و نیاز به روان درمانی داره و خب، حتی قصد انجام دادنش هم نداشت.
حوصله انسان های توی زندگیش رو نداشت و دوست داشت تنها توی خونه اش زندگی کنه و دیوانه وار نقاشی بکشه.گه گاهی تصور میکرد بکهیون کنارشه و موفقیت هاش رو میبینه و سعی میکرد عکس العمل هایی که ممکنه داشته رو تصویر سازی کنه.
احتمالا انقدر خوشحال میشد که اشک های خوش رنگش از چشم هاش سقوط میکردن و فقط چانیول رو بغل میکرد و مدام با حرف هایی مثل " تو معرکه ای " ، " میدونستم از پسش بر میای " ، " اینکه چیزی نیست تو بهتر از اینا هم میتونی " ، " خوشحالم که مال منی " قلبش رو اکلیلی میکرد.چانیول نمیدونست تنها با فکر کردن به بکهیون اخم غلیظش از روی صورتش محو شده و لبخند شیرینی رو لبهاش نقش بسته.
بود و نبود بکهیون فرقی نداشت.. اون همیشه میتونست برای چانیول یه معجزه باشه.
YOU ARE READING
𝐈 𝐅𝐞𝐥𝐥 𝐈𝐧 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥
Fanfiction" تو شبیه برگ های درحال سقوط پاییزی بودی. بهم لبخند میزدی و با چشم های فریبنده عسلی رنگت بهم میفهموندی قراره تا ابد کنارم داشته باشمت و نگران از دست رفتنت نباشم و من درحالی که چشم های غمگین و سقوطت رو میدیدم باز هم بهت اعتماد کردم و حالا نقاشِ دیوون...