Part 08

292 119 27
                                    

هی:)
یه آپ نصفه شبی خوبه.. نه؟

بین درخت های کوتاه و بلند نارنجی رنگ پاییزی قدم برمیداشت و از مناظری که مثل قبل، خودش باعث ساخت و زیباییش شده بود لذت میبرد.
بعضی از درخت ها قرمز رنگ بودن، بعضی ها زرد رنگ و قهوه ای رنگ.
رد شدن از بینشون حس خیلی خوبی بهش میداد.. چون موفق شده بود با وجود عدم توانایی کنترل قدرتش، باز هم شاهکار درست کنه و انسان های روی زمین رو بخاطر زیبایی پاییز به وجد بیاره.

از بین درخت ها رد شد و نفس عمیقی کشید، زمان مرگ بعضی از برگ ها و گل ها فرا رسیده بود و بکهیون به خوبی میتونست این رو حس کنه.
دستش رو به یکی از درخت ها تکیه داد و اون رو نوازش کرد.

- لطفا ناراحت نباش .. هیچکس از این دنیا زنده بیرون نمیره.

رو به درخت های خوش رنگ و زیباش گفت و لبخند مهربونی زد؛ چند ثانیه بعد، برگ های نسبتا زیادی روی زمین ریختن و باد ملایم و خنکی، همزمان با ریزششون به وجود اومد و برگ ها رو به رقص بین آسمون و زمین دراورد.
کم کم، ابر ها سیاه شدن و نم نم های آروم بارون هم شروع شد.. انگاری آسمون هم قصد داشت برای برگ ها سوگواری کنه!

بکهیون زبون طبیعت رو میفهمید؛ نه.. اون زبونِ طبیعت پاییزی رو میفهمید و میتونست احساساتی که دارن رو درک کنه.
هرسال، سه ماه از سال بخاطرش به زمین میومد.

اون مسئول بود احساساتِ طبیعت پاییزی رو درک و کنترل کنه.. البته که دست تنها نبود؛ هر سال پاییز، اون و الهه های پاییزی دیگه به مدت سه ماه موظف بودن تو نقطه های مختلفی از زمین ساکن شن و به وظیفه ای که بخاطرش به وجود اومدن رسیدگی کنن.

- من .. بکهیون؛ یکی از الهه های پاییز، وظیفه ی خودم رو فراموش کردم و برخلاف قوانین.. عاشق انسانی فانی شدم و خودم رو بهش نشون دادم. من لایق تنبیه شدنم اما دلیلی برای رها کردن و دوست نداشتنش ندارم.

با فکر کردن به چانیول و حرف زدن درموردش با طبیعتش، ضربان قلبش از شادی تند تر میکوبید و باعث میشد الهه زیبا لبخندی روی لب هاش داشته باشه. هرچند؛ احساس میکرد طبیعتش رو ناراحت کرده.

- دوست داشتن اون باعث نمیشه از شماها غافل شم، پنهانی به دوست داشتنش ادامه میدم.

با لبخند گفت و ادامه داد:

- به هرحال، ما نمیتونیم باهم باشیم چون زمانی که پایان پاییز فرا برسه محو میشم و احتمالا پاییز بعدی به عنوان الهه برنمیگردم؛ فکر میکنم چانیول من رو فراموش کنه.. مگه نه؟

حالا لبخند روی لب هاش غم انگیز به نظر میرسیدن.

نمیتونست و نمیخواست که ناراحت بودنش رو مخفی کنه.. برای اولین بار درمورد احساساتش صحبت میکرد و دوست داشت کمی ذهنش رو خالی کنه. رنگ موهاش به سیاهی میزدن و نفسش کمی تنگ شده بود، پلک هاش رو روی هم گذاشت و این کارش باعث شد اشک های عسلی رنگ براقی که توی چشم های خوش فرم و کوچیکش جمع شده بودن، روی صورتش بریزن و طبیعتش رو ناراحت کنن.

𝐈 𝐅𝐞𝐥𝐥 𝐈𝐧 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥Where stories live. Discover now