سطل رنگ رو روی بوم بزرگش پخش کرد و با دست های خالی، رنگ ها رو روی سطح بوم به حرکت دراورد.
یادش نمیومد چه رنگ هایی رو باهم ترکیب کرده تا تونسته به همچین ترکیبی برسه.
حتی نمیدونست چیکار میخواد بکنه و چی بکشه. فقط نیاز داشت ذهنش آشفته ش رو کمی خالی کنه تا آروم بگیره.
رنگ های دیگه ای به بوم اضافه کرد، هنوز هم ذهنش حول و محور یه نفر میچرخید..دلش میخواست بکهیون رو بغل کنه.
قلموش رو داخل تینر فرو برد تا دوباره قابل استفاده بشه.
دلش برای بکهیون تنگ شده بود.
با پارچه رنگ اشتباهی که روی بوم گذاشته بود رو برداشت و رنگ غلیظ دیگه ای با کاردک بهش اضافه کرد.
دوست داشت بار دیگه ای ببینتش.
مشغول طرح خیالی اش بود اما.. ناگهان خاطراتی واقعی و پررنگ به ذهنش حمله کردن و باعث شدن سرش به شدت تیر بکشه و روی زمین بیوفته و بعضی رنگهاش پخش زمین بشن و حتی بومش هم سقوط کنه.
خاطرات فراموش شده اش مثل فیلم از ذهنش میگذشتن و چانیول نمیتونست جلوی قطره های بارونِ چشم هاش رو بگیره.
اون هیونیش بود.. هیونی عزیزش و چانیول فراموشش کرده بود!
چطور تونسته بود همچین اشتباه احمقانه ای ازش سر بزنه تا الهه زیباش رو از دست بده؟به موهاش چنگ زده بود و با صدای بلندی گریه میکرد. قفسه سینه و قلبش به شدت درد میکردن و نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
زمانی که تمام خاطرات دوران الهه بودنش به ذهنش برگشتن، فقط به این فکر میکرد که تو این مدت مثل احمق ها از همه چیز بی خبر بوده و با بوسیدن بکهیون اون رو بیمار کرده بود!همه چیز تقصیر خود احمقش بود و با تمام وجود حالش از خودش بهم میخورد!
فقط نمیدونست چرا خاطراتش انقدر ناگهانی به ذهنش هجوم آورده بودن. با تمام وجودش امیدوار بود بکهیون سالم باشه و بتونه قبل از اتمام پاییز باز هم ببینتش.
دوست نداشت ببینه دوباره با دست های خودش رابطشون رو خراب کرده..
با شنیدن صدای در به سختی اشک هاش رو پاک کرد و با بی میلی از جاش بلند شد و از کارگاه بیرون رفت. نمیدونست این موقع شب کی انقدر افتضاح به در خونه اش میکوبه و چانیول امیدوار بود اون شخص دلیل محکمی برای این کارش داشته باشه. اصلا رو مود خوبی نبود و حوصله شوخی نداشت.
با چشم های قرمز شده اش در خونه اش رو باز کرد و با دیدن شخصی که پشت در بود چشم هاش گشاد شدن. اصلا انتظار نداشت..
نور بنفشی از آسمون دیده شد و سیل شدیدی شروع به باریدن کرد.
انقدر شوکه بود که نمیتونست تکون بخوره و وقتی الهه پاییزی بغلش کرد فقط تونست با شدت خودش رو از بغلش بیرون بکشه.
YOU ARE READING
𝐈 𝐅𝐞𝐥𝐥 𝐈𝐧 𝐋𝐨𝐯𝐞 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐅𝐚𝐥𝐥
Fanfiction" تو شبیه برگ های درحال سقوط پاییزی بودی. بهم لبخند میزدی و با چشم های فریبنده عسلی رنگت بهم میفهموندی قراره تا ابد کنارم داشته باشمت و نگران از دست رفتنت نباشم و من درحالی که چشم های غمگین و سقوطت رو میدیدم باز هم بهت اعتماد کردم و حالا نقاشِ دیوون...