💙 End 💙

271 56 93
                                    

بدن درد، اولین حسی بود که با تکون دادن خودم روی کاناپه‌ی دو نفره تجربه کردم. با احساس کرختی به سختی روی مبل نشستم و به تخت چشم دوختم.

صبح دیروز، این اتاق به تماشای یکی از قشنگ‌ترین صحنه‌ها‌ی زندگی دعوتم کرد اما الان بدترین صحنه رو بهم هدیه داد.
تختی که فکر میکردم قراره هر شبِ سفرمون رو روش خاطره ثبت کنیم، پذیرای شخص سومی به غیر از من شده بود و سهون رو کنارش جا داده بود.

دیشب خستگی و بی حوصلگی تا ساعت ۱ بهم اجازه بیدار موندن داد و بعد از اون نفهمیدم کی و تو چه حالتی خوابم برد. اما در مورد اون دو نفر مطمئن نیستم، معلوم نیست کی خوابشون برده؛ اونم کنار هم و روی تخت.

" آه خدای من؛ حضور نیک عذاب آورترین اتفاقی بود که میتونست تو اولین مسافرت دو نفرمون اتفاق بیفته و افتاد. "

بی طاقت از کنار هم بودن اون دو نفر و دست نیک که روی شکم سهون نشسته بود؛ صدام رو بالا بردم: سهون پاشو ساعت ۱۲عه. نیک نیک.

هر دو غلتی زدن و حالت خوابیدنشون رو تغییر دادن. بیدار نشدنشون دندونام رو به جنگ با یکدیگر دعوت کرد. با قدمای بلند فاصله خودم تا تخت رو از بین بردم و روتختی رو از روشون محکم و با شدت کشیدم.

چشمای سهون باز شد و با جمع کردن پاهاش گفت: جونی... دیشب خیلی دیر خوابیدم.

+ : من نمیدونم میخواستی زود بخوابی، پاشو.
سهون با دیدن اخمم و صدایی که لرزش نامحسوسی داشت؛ حالتش رو به نشستن تغییر داده و گفت: باشه، باشه.

دستاش رو سمت بدن لخت نیک برد و همزمان با تکون دادنش گفت: پاشو یکی این جا خیلی عصبیه.

صورتم رو با حرص بر گردوندم و به قصد رسوندن خودم به دوش آب سرد اون دو نفر رو ترک کردم.

صدای قدمای محکم و تندی از پشت سر توجه‌ام رو جلب کرد. سهون از کنارم رد شد و با گرفتن دستم، من رو به سمت آشپزخونه کشوند.

در و بست و من بین خودش و دیوار زندانی کرد.
با قرار دادن دستم روی سینه‌اش سعی کردم از زندانش فرار کنم اما تکونی نخورد.

چشم‌های سهون به دنبال شکار کردن چشم‌های من که ازش فرار میکردن به گردش دراومد. با صدای محکم اما آرومش چشمام فرار کردن رو خاتمه دادن و روی سیب گلوش متوقف شدن.

+ : جونمیون انقد نگاهت رو تاب نده. به من نگاه کن.
سرم رو کمی به سمت بالا بردم و به سیاهی چشماش نگاه کردم.

+ : خب بگو چرا اول صبح باید اینطوری باشی؟ ما که دیشب دعوایی نداشتیم.

سهون واقعا نفهمیده بود وجود نیک کنارش علت تموم حسهای بدمه؟

+ : حرف بزن.

_ : چیزی نیست فقط زود بیدار شدم حوصلم سر رفته بود و یکم بی حوصله شدم‌.

Sweet Trip ( HunHo )Where stories live. Discover now