|Chapter 18|

3.2K 579 292
                                    

[ این قسمت : مادربزرگ دیوانه ]

_ عشق دیرینه‌ی من، تو درخشان تر از هر سپیده دم حتی شب‌های تارِ زندگیم رو هم روشن می‌کنی!

_ عزیزِ چروکیده ی من، با روز به روز جذاب‌تر شدنت قلبمو مثل کره آب می‌کنی!

اوپس.
اتفاق عجیبی اونجا رخ نداده بود و این فقط کوانگ و همسرش بودن که در حین خوردن صبحانه درحال دل و قلوه دادن بودن که خب اگه یه نگاه هم به نوه‌هاشون که کنارشون نشستن مینداختن، با قیافه‌های به انزجار کشیده و درهمشون روبرو می‌شدن، هرچند جونگ‌کوک چندان بدش نیومده بود.

_ این دری وریا یه کم آشنا نیستن بانی؟

همون‌طور که جونگکوک با قیافه‌ی پوکری داشت به بوسه زدن‌های پدربزرگ اونم پشت دست همسرش نگاه می‌کرد، متوجه‌ی صدای تهیونگ اون هم دقیقاً کنار گوشش شد پس صورتش رو چرخوند و بخاطر اون فاصله‌ی کم بینی‌هاشون بهم برخورد کرد.

+ چی؟!

پسر کوچیکتر نگاهش رو از لب‌های صورتیِ تهیونگ که به لبخندی کش اومدن بالا داد تا به چشم‌های شیطونش نگاه کنه.

_ کی بود که برای کراشش از این حرف‌های عاشقانه‌ نوشته بود؟ مهتاب و ماه...

وقتی دست جونگ‌کوک رو لب‌های تهیونگ قرار گرفت پسر نتونست حرفش رو کامل کنه و به صورت پسرخالش که مثل همیشه جدی بود، خیره شد.

+ این‌قدر حرف نزن!

کوکی توپید و زمانی که حس کرد کف دستش خیس شده خیلی سریع دستشو عقب کشید و به بینیش چین داد.

+ چندش!!
_ نامهربون نباش بانی، بزاقِ دهنِ من مایه‌ی حیاته.

با خودشیفتگی گفت و چشمکی حواله‌ی پسری که داشت براش چشم می‌چرخوند کرد که متوجه شد کوانگ بهشون خیره شده و خب این یعنی بدبختیِ محض.

_ اوه نگاشون کن کوانگ.. این پسره‌ی بدقواره حتی بلد نیست یه حرف درست و حسابی به دخترمون بگه که اخماش اینجوری رفتن توهم!

زمانی که مادربزرگ با حرص و خشم برای تهیونگ که هنوز نگرفته بود موضوع چیه، چشم غره رفت. جونگ‌کوک خودش رو جلو کشید و لبخند دست‌پاچه ای تحویل زن داد.

+ اشکال نداره مامان.. من تهیونگ رو همینجوری قبولش کردم.

_ تو بیجا کردی دختره ی ورپریده!

وقتی پیرزن با تخسی غرید و قاشقش رو بالا آورد تا سمت جونگ‌کوک پرتش کنه چشم های پسر تو حدقه گرد شدن و با چنگ انداختن به شونه‌های تهیونگ سعی کرد از اون یه سپر درست کنه و خودش پشتش پناه بگیره پس دو ثانیه بعد که تهیونگ به خودش اومد با چشم های حتی گردتر شده با دیدن لیمو که کنارش خم شده بود -و داشت لیوان ها رو پر می‌کرد- یقشو گرفت و مرد رو جلوی خودش کشید تا پشتش پناه بگیره و بدین منوال در نهایت قاشق سمت لیمو پرت شد و مرد بیچاره‌ با عربده‌ی بلندی که از حنجرش بیرون پرید سینی‌ای که تو دستش بود رو به عنوان سپر جلوش نگه داشت و قاشق بهش برخورد کرد.

Crush | T.KWhere stories live. Discover now