آدامس اش را با بیخیالی رو ی زمین تف کرد ، پوزخند کجی گوشه لبش شکل گرفت و به تابلو
گی بار خیره شد زبونش رو رو ی لب هاش کشید با خودش گفت: بکهیونا یه بار واسه همیشه ننگ باکره بودن رو از رو ی خودت بردار پسر ...امشب اولین نفر ی که چشم تو ،
گرفت باید بکشونی تو تخت...جهنم وضرر!اخم ظریفی بین ابرو هاش شکل گرفت با استرس حلقه طلایی رنگ اش رو تو ی انگشتش جا به جاکرد ...
نفس عمیقی کشید و وارد بار شد ...دو تا نگهبان اول ورودی ایستاده بودن یکی شون با دیدن پسرک ر یزه میزه پوزخندی زد و گفت: راه مدرسه ات از این طرف نیست...
اشتباه اومدی بچه جون!...بکهیون اینجور مواقع واقعا حرصی میشد خب تقصیر اون نبود که چهره اش کم تر از سن و سالش نشون میداد، کارت شناسایی شو از جیب کت چرمیش در آورد و به سمت نگهبان گرفت.
نگهبان با حالت نا مطمئنی کارت رو گرفت بعد از اینکه از هزاران ناحیه بررسیش کرد با شک به بکهیون اجازه ورود داد...
بکهیون که با ضایع کردن اون غول انرژی مضاعف گرفته بود دست هاشو به هم کوبید و وارد بار شد.
صدای موسیقی پرده های گوشش رو به لرزه در می آورد ..منبع روشنایی بار فقط چند تا رقص نور بود برای همین کیفیت دید رو به شدت کم میکرد بکهیون حاضر بود قسم بخوره اگه توی پیست رقص هم به فاک میرفت کسی متوجهش نمیشد!دست هاشو رو ی گوشش گذاشت تا شاید از صدای کر کننده موسیقی در امان باشه، چشم هاشو ریز کرد و مشغول دید زدن مرد های بار شد ، حرکت کرد کمی جلو تر رفت و سعی کرد از تمام حس بینایی اش استفاده کنه تا یه کیس مناسب پیدا کنه...
خب حق هم داشت کی دلش میخواست اولین بارش رو به یه پیرمرد کچل چاق بده؟
بعد از گذشت مدتی، بکهیون که واقعا از اونجا ایستادن و دید زدن خسته شده بود تصمیم گرفت کل گوشه کنار بار رو بگرده حتی دستشویی ها رو هم بی نصیب نزاره!
همینطور که داشت قسمت های مختلف بار یا بهتر بگم مرد های بار رو دید میزد توجهش به مردی در گوشه ترین و خلوت ترین قسمت بار روی مبل چرم نشسته بود جلب شد ...
سیگار مشکی رنگ بین انگشت های مردونه اش خود نمایی میکرد، کت و شلوار اتو کشیده گرون قیمتی بر تن داشت.
بکهیون حاظر بود قسم بخوره اگه به خط اتو شلوارش دست میزد حتما زخمی میشد!مرد سیگارش رو تو ی لیوان و یسکی اش خاموش کرد و جرعه ای از لیوان نوشید...
بکهیون نگاه دقیق تر ی به اون سمت انداخت مرد اتو کشیده مشغول صحبت با مرد میانسالی بود... اینکه بکهیون بفهمه دارن راجب چی صحبت میکنن مطمئنا کار غیر ممکنی
بود ...
مدتی نگذشت که مرد میانسال از جاش بلند شد و بعد از اینکه تعظیم 09 درجه ای کرد از اونجا فاصله گرفت...بکهیون با خودش فکرکرد :نکنه طرف رئیس جمهور ی چیزیه؟
بعد با بیخیالی شونه هاشو باال انداخت و گفت: به من چه اصن تنها چیزی که برام مهمه اندازه دیک لنتی اشه!
YOU ARE READING
I Do Not Want To Be Virgin ! 🍑🧁~~
Fanfictionنام⸙ .: #من_نمیخوام_باکره_باشم •ژانر⸙ .: کمدی/اسمات •کاپل⸙ .: چانبک •نویسنده⸙ .: #mayor •رده سنی⸙ .: +18