one

742 134 8
                                    

"۱۴ میلیون دلار" دلال مزایده داد زد "۱۴.۵ میلیون دلار دارم درست میبینم؟"


شیائو ژان به دیواری تکیه کرده بود و جمعیت خریداران رو نگاه میکرد. امروز فقط برای تماشا اومده بود. معمولا تو مزایده های این چنینی شرکت نمی کرد مگر اینکه کار هنری ای که قصد خرید یا فروشش رو برای خودش یا مشتری هاش داشت به مزایده گذاشته میشد. اما امروز توسط یه دوست برای شرکت تو فروش و تماشای اثـری به سبک رنوآر* دعوت شده بود.


اتاق نسبت به همیشه شلوغ تر بود، با وجود این ازدحام به سختی می شد فهمید چه اتفاقاتی تو محوطه قراره بیوفته.


کنار ژان، دوستش وانگ ژوچنگ با دقت به نقاشی اش زل زده و مصمم بود تا نذاره نقاشی از جلوی دیدش خارج بشه. حتی اگه میتونست نقاشی رو تا زمان فرود اومدن چکش مزایده کننده، بغل می گرفت.


دو روز قبل"پرنس کوچولوی یخی"شبح سارقی که ده ها سال بود مجموعه هنری WJJW رو به وحشت وا داشته بود، یادداشتی برای پلیس فرستاد.


آقایان عزیز
دو روز آینده، یک نقاشی اثر رنوآر که متعلق به وانگ ژوچنگ است در حراج خانه WJJW به فروش گذاشته می شود. این یادداشت را به منظور مطلع کردن شما از قصدم برای دزدی این اثر مینویسم.


با احترام، پرنس کوچک یخی


امنیت بلافاصله افزایش پیدا کرده بود و ژان برای دوست عزیزش آرزو میکرد که این افزایش نیرو کافی باشه. خبرها فورا به بیرون درز پیدا کرده بود و حالا محوطه ی حراج پر بود از جمعیتی که انتظار دیدن آخرین فرار پرنس کوچولوی یخی یا گیر افتادنش رو میکشیدن. هرچند ژان مطمئن نبود این جمعیت بیشتر مشتاق دیـدن کدوم یک از این دو اتفاق هـستن.


ژوچنگ درحالی که هیجانی که فضا رو فرا گرفته بود رو به ته نشین شدن میرفت، گفت"میدونم نمیاد" اضطراب تو اتاق موج می زد.


ژان جوابی نداد. پرنس کوچولوی یخی هیچوقت تا با حال تو نشون دادن خودش شکست نخورده بود. فقط یک بار تو ماموریتش شکست خورده بود. هیچ شکی نبود که قبل تموم شدن شب خودش رو نشون میداد.


"چهل میلیون دلار، یک"


صدای زمزمه توی اتاق پیچید. پرنس کوچولوی یخی کجا بود؟


"چهل میلیون دلار، دو"


ژان فکر کرد و امیدوار بود نگهبان ها دستگیرش کرده باشن. اگر دستگیر میشد، صداش رو در نمی آوردن. مخصوصا تو مرحله ی آخر حراج.  مرد حراج دهنده چکش خودش رو بالا و چراغ‌ها خاموش شد.  لحظه ای سکوت همه جا رو فرا گرفت و بعد صدای فریاد از همه جا بلند شد.


ژوچنگ با صدایی بلندتر از فریاد های جمع غرش کرد"یه نفر نقاشیم رو دزدیده!" ژان نمی‌دونست کسی صدای ژوچنگ رو شنیده یا نه، اما خودش هیچ تلاشی برای تکون خوردن نکرد. تلاش برای باز کردن راهی میون جمعیت وحشت زده، کاملا دیوانگی بود.  دور تا دورش رو مردمی گرفته بودن که فریاد میزدن و به همدیگه یا به اثاثیه ی داخل اتاق برخورد میکردن تا فرار کنن یا خودشون رو به درب اصلی برسونن تا با دست‌های خودشون پرنس کوچولوی یخی رو گیر بیارن.

𝐓𝐡𝐢𝐞𝐟 𝐨𝐟 𝐭𝐡𝐞 𝐧𝐢𝐠𝐡𝐭Where stories live. Discover now