🌲𝓯𝓸𝓾𝓻𝓽𝓱

292 87 7
                                    

طبق عادت جدیدش کف کلبه نشست و به دیوار تکیه داد، ولی فکرای قدیمی داشت. مثل شبی که شاید ۴ دقیقه طول کشید ولی ماه هاست تو سرش قفل شده. مثل کسی که توی وجودش حل شده ولی از خودش دور میکنه. مثل حسی که فکر میکرد قشنگ ترین تجربه‌اش هست ولی از درون اتیشش زده. مثل حس پشیمونی.

نمیدونست تو کدوم بخش از افکارش بوده که متوجه بارش بارون نشده. پشت دستش رو به پلکش کشید و به خودش اومد. لب پنجره رفت و شدت قطرات رو دید. خودشون رو به همه جا میکوبیدن و درخت ها رو مجبور به تعظیم کردن. انگار رودخونه طغیان کرده و زمین پر از اب جاری بود. هیچ موجودی جز آبزیان نمیتونست تو جنگل های هلند دووم بیاره، هری شانس اورده که تو کلبه اس.

راستی که فقط اون شانس اورده که تو کلبه اس. اسپارکی رو دید که گوشه ی تراس پشت کلبه، زیر سایبان جمع شده و چرت میزنه. با اون پوست کلف و صد لایه چربی حتما این سوز آب بارون رو حس نمیکنه، ولی هری مجبور بود تو شومینه هیزم بیشتری بریزه.

این طوفان خبر میده که پاییز دو قدم فاصله داره و همین روزاست که برسه. چقدر حس میکرد همه زود پیداش میکنن. پیداش میکنن...اونی که پیداش کرده کجاست؟

یاد لویی افتاد. وسط جنگل حتما مثل موش ابکشیده شده. تو اون گل و لای گیر نیافتاده باشه، از دست حیوون های وحشی در امان باشه، سرما استخوان هاش رو سوراخ میکنه. آب دهنش رو بزور قورت داد. حس کرد چیزی تو سینش شروع به کار کرد. وقتی شدت تنفسش و جنبش خون تو رگ ها بیشتر شد، به این فکر کرد که این حس بد چی میتونه باشه.

نگرانی بود، چیزی که فقط واسه خودش حس میکرد ولی الان انگار یه تیکه از دل سیاهش بیرون زیر آوار قطرات بارون گیر کرده. با چندتا قدم نزدیک پنجره ی جلویی رفت و اوضاع رو بررسی کرد.

بارون مثل یه بلای طبیعی رو سرش خراب میشد. سیلی به پا شده بود که مطمئنه اون مرد یا استعداد شنای فوق العاده اش هم نمیتونه زنده بمونه‌. آسمون از ابر تیره پر بود و مثل شب تاریک. خیلی چیزی نمیدید و نزدیکتر رفت. چشم هاشو ریز کرد و تمام چیزی که میتونست تو تاریکی ببینه رو زیر نظر گرفت.

تو دور دست ها و یا چند قدمی کلبه بزور حتی سیاهی معلوم بود. دل شوره اش بیشتر شد. انگار صدتا دست به دیواره ی سینش چنگ میزدن.
لویی کجایی؟ نمیتونست و نمیخواست بیخیال بشه. نصفه نیمه چرخید تا برگرده و شاید کت گرمش رو برداره که بتونه از کلبه بیرون بره و کاری بکنه.

چشمش رو از دور ها برداشت و از گوشه ی پنجره به جسم روشن تری افتاد. چیزی اون گوشه تو پناه سایبان جمع شده بود‌. دقت کرد دید پاهای لوییه. دست هاش رو دور خودش و بازوهاش پیچیده و زانوهاش رو جمع کرده.

سر غمگینش رو روشون گذاشته و به تاریکی مطلق و جنگ طبیعت خیره اس. نشون نمیداد که سرده، شاید اصلا متوجه نبود ولی نوک انگشت های سفیدش که بازوش رو فشار میداد، خود نمایی میکرد.

w o n d e n | زخمWhere stories live. Discover now