🌲𝓵𝓪𝓼𝓽.

500 95 132
                                    

𝙵𝚕𝚊𝚜𝚑 𝙱𝚊𝚌𝚔
در اتاقش رو محکم کوبیدن. تازه جلسه تموم شده برگشته خونه، خسته است، لباس هاشو نصفه نیمه در آورده. پوف کشید و به سمتش رفت. لاش رو باز کرد ولی موضوع کار نبود و با کسی که انتظار نداشت روبرو شد. هری دستش رو به چهار چوب زده بود و مظلوم نگاهش میکرد. لویی هی گفت و خواست در رو ببنده ولی هری مانع شد.

+ خواهش میکنم برو

- باید یه چیزایی رو درست کنیم

+نه

- آره، این دفعه دیگه نمیرم

هلش داد و وارد اتاق شد. در رو بست و بهش تکیه داد.

+ با یه دروغگوی پست فطرت حرف ندارم بزنم

- پس فقط گوش کن

لویی بهش پشت کرد و وارد اتاقش شد. هری هم دنبالش رفت.

- اینجوری نکن

+ چجوری؟

- از من هی دوری نکن

لویی جوابی نداشت که بده.

- وقتی توی جمع بهم بی محلی میکنی به هم میریزم

+ قبلا هم همینجوری بودیم نه؟

- اون موقع میدونستم وقتی تنها بشیم فرق میکنه

+ حالا همه چیز فرق کرده

- لویی من اشتباه کردم، باید بهت میگفتم ولی اوایل رابطمون نمیخواستم همه چی به هم بریزه

+ مگه چیکارت میکردم اگه میگفتی؟

کتش رو رو تخت پرت کرد و رو پاشنه چرخید.

- همین کاری که الان داری میکنی...باشه اعتراف میکنم همه چی بازی بود. ولی مهم الانه که من جدی تر از همیشه ام

+ من دیگه نیستم، ولم کن برو

روبه پنجره وایساده بود و هری با فاصله جلوی در. چند قدم نزدیکش رفت.

- من نمیتونم برم، الان دیگه نه

+ مجبورم نکن بهش فکر کنم

- به من فکر کن، وقتی میدونم فکرت پیشه منه دیگه هیچی از این دنیا نمیخوام

+ مهم نیست من عذاب بکشم؟

چرخید به سمتش و با دست خودشو نشون داد.

+ هری برام مهم نیست اومده بودی تا منو بکشی یا جاسوسی یا هردوش، من دارم میسوزم چون خودم فهمیدم... وقتی فهمیدم که یه سال از باهم بودنمون گذشته وقتی منو عاشق خودت کردی؛ چرا همون اول بهم نگفتی؟

- چون از دستت میدادم، خب؟ به هیچ قیمتی حاضر نیستم ازت جدا شم...من دوستت دارم

+ منم داشتم

- داشتی؟

+ تمومش کن

لویی چشم هاشو از نگاه ترسیده ی هری دزدید.

w o n d e n | زخمTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang