🌲𝓼𝓮𝓿𝓮𝓷𝓽𝓱

281 84 38
                                    

𝙵𝚕𝚊𝚜𝚑 𝙱𝚊𝚌𝚔
- لویی بیا اینجارو ببین

عینک دودیش رو بالا روی موهاش داد و بدنبال صدای هری وارد راهروی جدیدی شد. ته راهرو به اتاقی پر از مجسمه های مرمر بزرگ میرسید که توی شیشه های نشکن و ضخیم نگهداری میشدن. دور تا دور مجسمه ها پر بود از تابلو های هشدار و توضیحاتی که روی پلاک های فلزی حک شده بود، زیر هر مجسمه قرار داشت.

+ چیه عشقم؟

- از اینجا داره خوشم میاد

+ افسانه های یونانی؟

- نگاه چقدر محشره، پر از قدرت و ابهت. آدم کیف میکنه

+ یه سری مجسمه ی قدیمی و خاک گرفته با داستان های زیرشون...انقدر از موزه خوشت میاد؟

هری اخم نمادین و کوتاهی کرد و سمت مجسمه ها برگشت.

- اینطوری نگو...این افسانه ها میراث ملیه. جزوی از فرهنگ و تاریخ هر کشوره

+ خرافات؟

- لو تو ذوق نزن...سرباز ضد حال. فکر میکنی فرهنگ انگلیس خالی از باور های خرافیه؟

+ کمتره. کشور من و کشور تو خرافات کمتری داره

- لویی هر کشوری با این داستان هاشه که زندس. مثل دین میمونه...یه اسطوره هست که مردم با اعتقاد هاشون یادشو زنده نگه داشتن تا داستانش رو نسل های بعد هم بشنوه.

وقتی با شوق و حیرت، مجسمه های تنومند و چندین تنی رو برانداز میکرد گفت.
آخر اتاق روی دیوار بزرگ، بنری زده بودن با اسم و مشخصات تمام الهه ها و خدایان افسانه ایی یونان، تا توریست ها و بازدید کننده ها بتونن بهتر و سریع تر به افسانه‌ی مورد نظرشون برسن. توجه لویی رو جلب کرد و خواست سر به سر هری بزاره.

+ حالا که ما رو تا اینجا اوردی بیا واسه خودمون یه الهه بر داریم...تا این داستان ها رو به نسل بعد بفرستیم

- مسخره میکنی؟

چپ چپ نگاهش کرد. لویی از نگاه دوست پسرش گرخید و کنایه هاش رو به ایده تبدیل کرد.

+ نه به جون خودم. فقط میخوام ببینم ویژگی هام با کدوم خدا یکیه

هری لبخندی زد و به سمت لویی و بنر چرخید.

- عالی میشه...خب، تووو میتونییییییی_

+ ژوپیتر!

- خدای خدایان؟

+ اره..چشه؟ من معرکه ام

- اون که اره...ولی بزار جدی باشیم تو توانایی هاشو نداری

+ خب اگه بحث توانایی هاست پس... تو میشی آرس

- خدای جنگ؟

+ یه جاسوس جنگجو

زمزمه کرد و به پهلوی هری زد. اونم خندشو مخفی کرد و دور و اطراف رو نگاه کرد تا مبادا کسی صداشونو شنیده باشه.

w o n d e n | زخمDonde viven las historias. Descúbrelo ahora