Justin's POV
10:00 p.mبا حداکثر سرعتی که می تونستم، به سمت ساختمون دویدم. وقتی خواستم برم پشت ساختمون، یه نفر همونطور که با سرعت می دوید، بدون این که به جلوش نگاه کنه خورد بهم. موهای قرمز بلندش به طور آشفته ای دور تا دور صورت و کتف هاشو گرفته بود. صدای گریه ش کل کوچه رو پر کرده بود. دستامو دورش حلقه کردم تا آرومش کنم ولی سعی کرد خودشو آزاد کنه. همونجوری که سعی می کردم جلوشو بگیرم، بهش می گفتم : " میراندا، منم. جاستین! نگام کن. میراندا! بهم نگاه کن."
با شنیدن صدام، سرشو بلند کرد و بهم نگاهی انداخت. صورتش از شدت گریه قرمز شده و چشماش از شدت ترس گشاد شده بودن. انگار که یه دفعه منو شناخته باشه، گفت : "جاستین! توروخدا کمکم کن. بچه ها! اون بچه ها رو می کشه. باید فرار کنیم. باید کمک خبر کنیم. هلن! برایان! باید زودتر بریم پیش پلیس. اونا رو میکشه جاستین! بعدشم میاد سراغ ما. باید کمکشون کنیم. باید ...."
قبل از اینکه بتونه ادامه بده، صدای هق هق گریه ش نزاشت کلمه ای دیگه از دهانش خارج بشه. دستشو گرفتم و کشیدمش داخل کوچه کناری. شونه هاشو محکم گرفتم و مجبورش کردم بهم نگاه کنه. شمرده شمرده طوری که بفهمه بهش چی میگم، گفتم : " همین الان بی سر و صدا میری نگهبانی شهربازی و بهشون خبر میدی اینجا چه اتفاقی افتاده. سریع ازشون می خوای پلیس خبر کنن. اگه دیدی دارن زیادی لفتش میدن، خودت از تلفن عمومی که جلوی در شهربازی بود، زنگ بزن به پلیس. متوجه شدی چی گفتم؟؟ وقتی باهاشون حرف میزنی، تمام اطلاعات رو دقیق بهشون بده تا باورت کنن و دست رو دست نزارن. میفهمی چی میگم؟ میراندا؟"
میراندا با تکون دادن سرش، حرفامو تایید کرد. ادامه دادم :" الان بهم بگو چند نفرن؟"
+ دو نفر
- مسلحن؟
+ یکیشون اسلحه داشت. اون یکی هم چاقو جیبی
- بچه ها الان کجان؟
+ برایان با یکیشون درگیر شد. واسه همین اون یکی با اسلحه کوبید به سرش. اونور ساختمون بیهوش افتاده بود رو زمین.
- هلن چی؟
+ وقتی برایان رو زدن، هلن به من گفت که زودتر فرار کنم و کمک بیارم. گفت حواسشونو پرت میکنه. نمیخواستم تنهاش بزارم. ولی من از همه به در نزدیک تر بودم. بعدش دیگه نفهمیدم چی شد.
- باشه میراندا. آروم باش. الان فقط تو میتونی نجاتمون بدی. برو و کمک بیار. زود باش!
+ جی، تو چی پس؟
- من چیزیم نمیشه ولی اگه زودتر نری، ممکنه برایان و هلن براشون اتفاقای بدی بیفته. بدوو!
میراندا شوکه داشت به من نگاه می کرد. یه دفعه نزدیک تر شد و محکم بغلم کرد. بهم گفت :" جاستین! توروخدا مراقب خودت و بچه ها باش! کار خطرناکی نکن."
بعدش دوید به سمت شهربازی. قبل از اینکه از کوچه بیام بیرون، با دقت تمام اطرافمو نگاه کردم. آروم به سمت ساختمون رفتم. کنار یه سطل آشغال که نبش ساختمون بود، یه چوب محکم بزرگ پیدا کردم. می تونستم اگه اتفاقی افتاد، حداقل با این بزنمشون. ولی نباید تا حد امکان درگیر می شدم. یه ون پشت ساختمون پارک کرده بود. خیلی آروم رفتم کنارش. کسی روی صندلی های جلو نبود. خواستم برم پشت ون رو ببینم که در های ون باز شد. سریع خودمو کشیدم سمت جلوی ون و بدون سر و صدا زیر ون خزیدم. اینجا نمیتونستن پیدام کنن. صدای خشن یه مرد رو شنیدم که داشت با تلفن صحبت می کرد: " آره. بهت که گفتم. یه دختر مو قرمز هم همراهشون بود. اون نمیدونم کجا گم و گور شد. ......
نه! انقدر لجبازی نکن. تو همون مو قهوه ای رو بگیر........
بهت دارم میگم همون مو قهوه ای رو ردیف کن. من خودم مو قرمزه رو میارم. این پسره رو گذاشتمش تو ون. دختره رو گرفتی بیارش همینجا پشت ساختمون. دارم میرم دنبال دختره
..... گند نزن!!!"
پاهاشو دیدم که از ون دور می شد. از زیر ون بیرون اومدم. پاورچین پاورچین بهش نزدیک میشدم. ضربان قلبم همینطور داشت بالاتر می رفت تا جایی که می ترسیدم صدای تپش قلبمو بشنوه. بهش نزدیک تر شدم. چوبو بالا آوردم. همون لحظه برگشت و باهام چشم تو چشم شد. داد زد: "داری چه غلطی ...."
قبل از اینکه صداش بالاتر بره، چوبو زدم توی سرش. افتاد زمین. خواست دوباره بلند شه که این بار محکم تر زدمش. با دیدن چشماش که یواش یواش بسته شدن، متوجه شدم که بیهوش شده. دستش کمی باز شد و از داخل دستش، سوییچ ون رو دیدم. دویدم سمت ون و درهاشو باز کردم. برایان کف ون افتاده بود و با طناب دست و پاهاشو بسته بودن. کنارش روی صندلی، یه دسته طناب دیگه بود. برش داشتم و دستای اون مَرده رو سریع پشتش بستم. خیلی سنگین تر از چیزی بود که فکرشو میکردم. واسه همین آوردنش داخل ون اصلا آسون نبود. نمیتونستم اونو همینطوری اینجا ولش کنم. اگه بهوش میومد و با ون برایانو از اینجا می برد، ممکن بود دیگه نتونیم پیداش کنیم. جیب هاشو گشتم. یه کلت داخل جیب بالایی داخل کتش بود. موبایل خودش و موبایل برایان - که از روی قاب محافظش شناختم - توی جیب شلوارش بود. پس اون یکی هم دستش، چاقو داره. داخل ون، اونو به صندلی بستم و دست و پای برایانو باز کردم. برای این که بیدار شه، روی صورتش با دستم ضربه های آرومی زدم. چشماشو که باز کرد، مشخص بود که نمیدونه کجاست و چه اتفاقی افتاده. وقت نداشتم بهش توضیح بدم. سریع از ون کشیدمش پایین و درهای پشتی ون رو قفل کردم. برایان همینطور هاج و واج نگاهم می کرد. حتی یه کلمه هم به زبون نمیاورد. سوییچو گذاشتم کف دستش. گفتم :" بشین پشت فرمون! سریع برو سمت نگهبانی و اونجا این یارو تحویل بده."
برایان با استرس با ون نگاه کرد و پرسید : "میراندا و هلن کجان؟"
- ناندا رو فرستادم بره کمک بیاره. این یارو به هم دستش گفت که خودش میره سراغ ناندا. پس اون در امانه. نگرانش نباش.
+ هلن چی پس؟
- الان دارم میرم دنبال اون. زود باش! برو!
+ تنهایی نمیتونی بری. خطرناکه. منم میام.
- برایان! اگه الان این یارو رو نبری، ممکنه بهوش بیاد. اون موقع دو نفرن. لطفا بهم اعتماد کن. هلنو برمی گردونم. قول میدم!
+ قولی نده که ازش مطمئن نیستی.
- برایان! خواهش می کنم. الان وقت جروبحث کردن نیست. وقت نداریم.
کلافه دستی تو موهاش کشید که با خونش، قرمز رنگ شده بودن. به سمتم برگشت و گفت :" مراقبی دیگه؟"
+ آره! قسم میخورم.
همونطور که داشت سمت صندلی راننده می رفت، برگشت و گفت :" سوار شو!"
گیج نگاهش کردم. گفت :" می تونیم با ماشین سریعتر این اطرافو بگردیم. پیاده و تنها نمیتونی. ممکنه خیلی دیر بشه."
+ اگه این یارو بیدار شه، چی؟؟
- خب مگه دستاشو نبستی؟ درو هم که قفل کردیم. جیباشو گشتی؟؟
+ آره. تفنگو موبایلشو برداشتم. موبایل تو هم تو جیبش بود.
- خب پس منتظر چی هستی؟ بیا دیگه!
با اینکه دو به شک بودم، ولی پیشنهاد برایان منطقی و عاقلانه بود.
+ باشه! پس سویچو بده من. تو هنوز گیجی. من می رونم.
سویچو داد دستم. ماشینو روشن کردیم و دور تا دور ساختمون رو گشتیم. ولی چیزی یا کسی رو پیدا نکردیم. همونطوری که داشتم رانندگی می کردم، موبایل اون یارو رو دادم به برایان.
+ آخرین تماسشو پیدا کن. بهش پیام بده ببین کجاس.
- چی بنویسم آخه؟
+ هنوزم گیجی؟
- یکم. سرم داره از درد می ترکه.
+ بزار فکر کنم....... بنویس که ( دختر مو قرمزه رو پیدا کردم. مو قهوه ای رو پیدا کردی؟ )
- مو قرمزه؟
+ وقتی داشت با هم دستش صحبت می کرد، دخترا رو اینطوری توصیف کرد. پس شک نمیکنه.
- خوبه.
کمتر از ۵ دقیقه بعد از فرستادن پیام، هم دستش برامون یا لوکیشن فرستاد. با این پیام :
" بیا اینجا دنبالم. پیداش کردم. ولی زخمی شده. نمی تونم تا ون بیارمش"
وقتی برایان این پیامو برام می خوند، رنگ از صورتش پریده بود.
- یعنی چی زخمی شده؟
جوابی ندادم. جوابی نداشتم که بخوام بدم. دستام از شدت استرس می لرزید. سریع به سمت لوکیشن رفتیم. تو این مدت برایان با موبایل خودش با میراندا تماس گرفت. لوکیشن رو برای اونم فرستاد. میراندا رسیده بود به نگهبانی و اونا هم با پلیس تماس گرفته بودن. تا ۱۰ دقیقه دیگه قرار بود نیروها برسن به ساختمونی که برایانو پیدا کردم.
اون لحظه تنها چیزی که می خواستم این بود که هلن سالم باشه.....
......................................................................
BINABASA MO ANG
Anxiety
General Fictionهر روز هزاران هزار اتفاق بد برای هزاران هزار نفر از مردم دنیا میفته. قتل، دزدی، تصادف، بیماری، پنچر شدن ماشین وسط اتوبان، رد شدن آزمون ورودی دانشگاه، هک شدن اکانت شخصی یه پسر دبیرستانی و ... ولی چه تضمینی هست که ما بتونیم جون سالم به در ببریم؟ چه قد...