Hugs are addictive

1.4K 326 468
                                    

ربات به در و دیوار خونه ی قدیمیش نگاه کرد و تهیونگ همونطور که کفشاشو از پا در می آورد گفت:
_به چی زل زدی؟

ربات به طرفش چرخید و با انگشتش هال کوچیک خونه رو نشون داد:
_منتظر خونواده ام...انسان، پدر مادر و..شاید خواهر برادر داره...مال تو کجان؟ باید من رو بهشون خوب معرفی کنی...

تهیونگ چشماشو تو حدقه چرخوند و در خونه رو بست:
_هیچ انسان دیگه ای بجز من اینجا نیست ربات جون.

پسر قدماشو توی خونه برداشت و به قاب عکسی که وسط دیوار آویزون شده بود اشاره کرد:
_اما اونا خانواده ان...عکس خانواده ی غریبه رو اینجا زدی؟

تهیونگ لبخندی زد و کلشو توی یخچال فرو کرد:
_خانوادم مردن...میدونی که مردن چیه نه؟...

به تهیونگ که سیب قرمزی رو با بلوزش تمیز میکرد خیره شد:
_این ناراحت کنندست..ای کاش میتونستم برات ناراحت بشم.

گاز گنده ای که به سیب زده بود تو دهنش ماسید و شونه ای بالا انداخت:
_خب...شاید تا الان..همه ی آدمایی که میشناختم ربات بودن چون...اونام برام ناراحت نشدن...

ربات سرش رو تکون داد:
_طبق اطلاعات من...اگر یه انسان با درد و رنجت ناراحت نشه ربات نیست...فقط تورو دوست نداره.

تهیونگ خندید و با تعجب بهش زل زد:
_هی تو میدونی دوست داشتن چیه؟

ربات دستاشو جلوش تکون داد:
_من راجب همه ی احساسات انسانی میدونم فقط..نمیتونم تجربش کنم..بهت گفتم که پردازندم قویه...

تهیونگ بقیه ی سیب رو روی اپن ول کرد و به طرف تنها اتاق خواب خونش رفت:
_هی تو....میتونی بخوابی؟

ربات کنارش ایستاد:
_من خواموش میشم...

خودشو روی تخت یه نفره پرت کرد و نفس عمیقی کشید:
_منم انقدر خسته ام که حس میکنم دارم خاموش میشم.

ربات کنار تختش وایساد:
_تو فقط وقتی خاموش میشی که مرده باشی..میخوای بمیری؟

با یادآوری اتفاق مزخرف امشب آهی کشید و ساعدشو روی چشماش گذاشت:
_همچین بدمم نمیاد...

ربات سرشو تکون داد:
_با توجه به اینکه هیچ خانواده ای نداری و هیچکس هم نیست که دوستت داشته باشه، بد نیست اگه بمیری...

تهیونگ به پهلو خوابید و بغض کرده پتو رو روی سرش کشید:
_خوب نیست انقدر رک باشی ربات اسقاطی!

صدای خش دار ربات دوباره توی سرش پیچید:
_قایم شدن زیر پتو هنگام گریه...بنظرم تو واقعا درون گرایی اینطور نیست؟

پتو رو توی صورتش کوبید و هوار کشید:
_فقط خاموش شووو!

_فکر میکنم اختلال کنترل هیجانا...

با نشستن دست تهیونگ روی گردنش ساکت شد و پسر به دیوار پشت سرش کوبیدش:
_الان خفت میکنم که دیگه این صدای حال بهم زنت نره رو مخم! تو منو چی فرض کردی؟ یه یابو؟ اگه میخوای تیکه تیکت نکنم و افتاب نزده هر تیکتو چندر غاز نفروشم خاموش شو و بذار من به درد خودم...بممممیییرم!

DR1989(vkook) Where stories live. Discover now