The sound of your breath.

898 206 136
                                    

بی توجه به تهیونگی که پشت سرش غرغر می‌کرد لنگ لنگون خودشو به اتاق ته گلخونه رسوند و بعد از دو تقه ی کوتاه به در، وارد شد.
یونگی با تعجب به صورت عرق کردش نگاهی انداخت و با انگشت تخت چوبیه گوشه ی اتاق رو نشون داد:
_میتونی اونجا بشینی..

جانگکوک لبخند کمرنگی زد و روی تخت نشست، لیوان آب رو از دست یونگی گرفت و بازم به تهیونگی که توی چارچوب در دست به سینه و با اخم نگاهش می‌کرد بی توجهی کرد:
_میشه ب..باهاتون صحبت کنم؟

یونگی با گیجی سری تکون داد و کنارش روی تخت نشست:
_حتما...

جانگکوک گلوش رو صاف کرد و یه قلپ از آب رو نوشید:
_من میخوام ا..اینجا کار کنم...

قبل از اینکه یونگی چیزی بگه تند تند گفت:
_میدونم بدنم ی..یکم ضعیفه ولی...ه..هرکاری که بخواین انجام میدم...میتونم ت..تمیز کاری بکنم...ی..یا هرچی شما بگین...

یونگی مردد نگاهی به تهیونگ انداخت و با چشم غره ی غلیظ پسر کوچیکتر آهی کشید:
_نمیدونم...شاید اصلا برات خوب نباشه که کار کنی،با دکترت هماهنگ کردی؟

جانگکوک با اصرار خودشو بیشتر به یونگی نزدیک کرد و به صورتش خیره شد:
_خواهش میکنم...م..مشکلی پیش نمیاد،حقوق زیادی هم ن..نمیخوام، بذار اینجا کار کنم..

******
با قیافه ی عبوس و اخمی که از صبح روی پیشونیش جا خوش کرده بود به سمت پسر بزرگتر رفت و گلدون بزرگی که به سختی حمل می‌کرد رو از دستش کشید:
_میبرمش...تو برو لاله ها رو آب بده.

جانگکوک لبخند ریزی به صورتش پاشید و با پشت دست عرق پیشونیش رو پاک کرد:
_اونا ا..اتوماتیک آبیاری میشن ت..تهیونگ.

چشماشو تو حدقه چرخوند و قدم هاش رو تند تر برداشت:
_حالا هرچی...برو سراغ یه کار دیگه!

گلدون رو کنار بقیه گذاشت و همونجا روی خاک های نرم نشست، جانگکوک با حوصله زانو زده بود و با اب پاش کوچیکی برگ های کرت نعنا رو تمیز می‌کرد.
لبخندی که ناخواسته روی لبهاش نشسته بود رو بلعید و نگاهش رو از منظره ی قشنگ مقابل چشم هاش گرفت.

دست های خاکی و خراش برداشتش رو تکوند و به ضرب از جاش بلند شد، بیل دسته بلندی که کنار در انبار بود برداشت و به سمت زمین خالی ای که قرار بود به زودی با بذر توت فرنگی پر بشه رفت.

خاک رو بهم می‌ریخت که هوا به قسمت های عمیق تر هم نفوذ بکنه، کتف هاش از فشار زیادی که هربار به بیل وارد می‌کرد درد گرفته بود، قطره های عرق از پیشونیش سر میخوردن و بعد از گذشتن از دماغش روی زمین میچکیدن و کمرش بخاطر خم موندن طولانی مدتش درد گرفته بود.
بلاخره بعد از یک ساعت، کار زمین بزرگ توت فرنگی رو تموم کرد و بیل رو کنارش روی زمین انداخت.

دست هاش رو کشید و از خستگی ناله ای کرد، چشمش به جانگکوکی خورد که چند متر اونطرف تر سعی می‌کرد فرغون بزرگ کود رو برداره و به یونگی که توی کرت سنبل ها ایستاده بود برسونه.

DR1989(vkook) Where stories live. Discover now