🦋♢𝐿𝑎𝑠𝑡 𝑝𝑎𝑟𝑡♢🦋

671 115 62
                                    

روز ها میگذشت.
بازم یه جمله ی وحشتناک برای دو پسر عاشق که کمترین زمان براشون مونده بود.

حالا مینهو تمام توجهشو به جیسونگ داده بود. ازش مراقبت میکرد‌.

هنزوم امید به خوب شدن پسر داشت ولی‌...

اون هرروز ضعیف تر شدن جیسونگو میدید. سرفه های خونیش رو میدید و باید درحالی که باید به مسسونگ امید میداد لبخند الکی میزد.

با هر سرفه ی جیسونگ قلب پسر ترک برمیداشت ولی خب کی میتونه اون اشکایی که شبانه توی بالکن، برای پسر کوچولوش ریخته میشد رو ببینه؟...

مینهو خسته بود...
از سرفه هایی که قلبمو میفشرد خسته بود.

نه جیسونگ نه مینهو هیچ گناهی نداشتن. اونا داشتن تاوان میدادن ولی برای چی؟ هیچ کدوم نمیتونستن درکش کنن.

و حالا اون دو با بد شدن حال جیسونگ، مینهو فقط همچیو ول کرد و سریع پسر رو اماده گرد تا ببره بیمارستان.

اما وسط راه جیسونگ اصرار کرد که نمیاد و حتی پیشنهاد مینهو رو برای رفتن به خونه هم رد کرده بود و مسنهو درحالی که پسر رو توی آغوشش گرفتهبود دشاتن توی هوای زمستونی ای که برای جیسونگ حکم سم رو داشت قوم میزدن.

"می-مینهو... م-میشه همینجا بشینیم؟ خ-خو-خواهش میک-کنم.."

جیسونگ درحالی که توی آغوش مینهویی که از استرس یخ کرده، بود و ضعیف زمزمه کرد و آستینشو کشید.

"سونگ باید بریم بیمارستان، لطفا..."

مینهو ملتمسانه درخواست کرد و جیسونگ متقابلا مصرانه توی چشمای پسر نگاه کرد و التماس کرد.

"و-وقتم ت-تمومه مینهو خ-خواهش م-می-کنم"

"جیسونگ باید خوب شی لطفا..."

و جیسونگ دوباره چنگی که استینش زد.

"ل-لطف-فا بم گوش بده... م-من کل ز-زندگی-یم اون-جا بودم، ن-نزار اخرین لحظاتم-م او-اونجا باشه"
مینهو قطره اشکشو پایین داد و سرشو بالا و پایین کرد. به سمت نیمکتی که اونجا بود حرکت کرد و اروم و با احتیاط پسرکش رو روی نیکمت گذاشت و خودشم نشست و اجازه داد تا جیسونگ بهش تکیه کنه.

"ب-بنظرت م-مر-مرگ ترسناکه؟"

چشماشو بست و با عصبانیت و غم تقریبا کنترل شده ای با بغضی که توی صداش حس میشد گفت.

"جیسونگ خواهش میکنم ساکت شو، تروخدا از این حرفا نزن"

جیسونگ کوتاه خندید و سرفه ای کرد.

Will Be Back [Minsung]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt