3

94 21 3
                                    

"بکهیون..."
همه جا رو به دنیال صدای شیرین دخترکش میگرده. مکان خیلی زیبا و بکری بود و بکهیون هنوز متوجه نشده کجاست. دخترک همش اسمشو صدا میکنه و ازش میخواد که دنبالش کنه

به گشتن ادامه میده و بالاخره دخترک رو پیدا میکنه که زیباترین لبخندش که تا به حال ندیده رو به لب داره.

بکهیون قسم میخوره الان دخترکش مثل یه فرشته شده.

"بکهیون..." دخترک دوباره صداش میکنه و دستشو به سمت بکهیون دراز میکنه.
بکهیون دستشو میگیره و انگشتاشونو بهم قفل میکنه. حقیقتش بکهیون بیشتر از همه دلتنگ این لحظست.

اینکه بتونه بدون درآوردن اشکش لبخند به لبش بیاره.
اینکه بتونه بدون هیچ احساس پشیمونی دوباره و دوباره دخترک رو عاشق خودش کنه.چشمای دخترک پر از اشک میشه ولی تالش میکنه جلوشو بگیره.

"هیچکدوم از اینا تقصیر تو نیست.باشه بک؟ من خودم خواستم که برم"

بکهیون متوجه منظورش نمیشه. چه تقصیری؟ مگه چیکار کرده؟
"چه تقصیری؟" سعی میکنی بپرسه ولی دخترک از جواب دادن طفره میره، سرشو تکون میده، و موهای بکهیون رو نوازش میکنه و به گونش میرسه.

مشغول حک کردن صورت بکهیون تو ذهنشه، از چشمای براقش تا بینی کیوتش و لب های صورتیش. خدایا...دلش برای همه چیش تنگ شده. انگشت شصتش دایره وار
روی گونه ی بکهیون میرقصه.

بکهیون هنوزم نمیدونه چه خبره. با ریختن اولین قطره ی اشک از چشم دخترک قلبش درد میگیره. نمیدونه چیکار کنه ولی تنها کاری که به ذهنش میرسه رو انجام
میده و دخترک رو تو آغوشش میکشه.

چونشو روی سر دخترک میذاره و موهاشو نوازش میکنه. برای لحظاتی تو همین حالت میمونن و سعی میکنن گرمای همدیگه رو به ذهن بسپرن.

وقتی دخترک یکم آروم تر میشه از بکهیون جدا میشه و اشکاشو پاک میکنه. لبخند بزرگی میزنه و با شیطنت با موهای بکهیون بازی میکنه. اعتراف میکنه:

"عاشقتم بکهیون."

بالاخره این بار وقتی به زبون میارتش قلب بکهیون دیوانه وار میتپه.
دخترک دست بکهیون رو میگیره و به آرومی نوازشش میکنه.

"بکهیون...بعد از این همه سال، تو هیچوقت بزرگترین اشتباه من نبودی. تو بهم یاد دادی عشق چیه و چطور عاشق باشم. تو...باعث میشه هربار دیوونه وار و بیشتر از قبل عاشقت بشم. هیچکدوم از لحظات شیرینی که باهم داشتیم رو فراموش نمیکنم. من میدونم بکهیون...که دیگه مثل قبل دوستم نداری ولی ممنون...ممنون که
اجازه دادی حتی برای یه مدت کوتاه دوباره عشقت باشم. هیچوقت فراموشش نمی کنم."

اشکاش بی وقفه از چشماش فرو می ریزن و به سختی ادامه میده:

"بکهیون، متاسفم که نتونستم خوشحالت کنم. متاسفم که هیچوقت برای خودمون نجنگیدم. ولی امیدوارم روزی کسی رو پیدا کنی که عاشقت باشه. کسی که بتونه تو رو تبدیل به خوشحال ترین مرد دنیا کنه. دلم برای لبخندت تنگ شده... و نمیتونم منتظر بمونم تا دختر مناسب اون لبخند رو به لبت بیاره. عشق ما ابدی نیست
ولی امیدوارم همون طور که آرزوشو داشتی عشق ابدی رو پیدا کنی."

موهای بکهیون رو نوازش میکنه و چندتا نفس عمیق میکشه.

"ممنون برای خاطرات بکهیون. ممنون که سال ها منو دوست داشتی. ممنون که تو بودی. امیدوارم بتونی خوشحالیت رو بدون من پیدا کنی."

جلوتر میاد تا لباشو ببوسه. بوسشون طولانی میشه ولی انگار زمان برای این دو نفر متوقف شده.

قلب بکهیون با حس این همه درد و ناراحتی انگار داره دو تیکه میشه، انگار که این آخرین لحظشون با همدیگست.

وقتی ازش فاصله میگیره لبخند زیبایی روی صورت فرشته گونه ی دخترک میشینه. حلقه رو از انگشتش درمیاره، همونی که چند روز پیش بکهیون باهاش بهش پیشنهاد ازدواج داد و میذارتش تو دست بکهیون.

"دوستت دارم بکهیون و دلم برات تنگ میشه."

پیشونی بکهیون رو می بوسه و یهو همه جا تاریک میشه. همه چیز برای بکهیون محو میشه.
_________

بیدار که میشه اسم دخترک رو صدا میکنه.
هنوز داخل اتاق سوییتن
عجب خوابی!
نگاهی به سولهی انداخت که پشت بهش خواب بود

باید زودتر بهش میگفت که دوستش داره، حتما از شنیدنش خوشحال میشد.

"عزیزم..بیدار شو.."

پشت کمر دخترو ماساژ میده ولی با بدن سردش رو به رو میشه

وحشت زده دخترو به سمت خودش میاره و چکش میکنه.

امکان نداشت...
سولهیش..دخترش..نامزدش..عشقش..

چرا نفس نمیکشید؟

"سولهی؟؟؟"

وحشت زده صداش میکنه ولی جوابی نمیگیره

سریع از جاش بلند میشه و به سمت کیف دختر میره
اونجا میتونه قوطی قرصای خوابشو ببینه که خالیه..

سولهی خودشو کشته بود..
این بدترین مجازات برای بکهیونی بود که کور شده بود

حس میکرد نمیتونه نفس بکشه..
دخترکش پر کشیده و رفته بود...

_________________________
نام : پارک سولهی
سن : ۲۵
زمان مرگ : ۳ تا ۴ صبح
علت مرگ : اوردوز.

Sorry✔Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ