پرسفون و هادس [1]

272 36 8
                                    

سلاممم. من با داستان پرسفون و هادس شروع میکنم چون احساس میکنم محبوب ترن و خودمم دوسشون دارم🥲 راستی سعی کردم احساسات و شخصیت کرکترا رو واقعاً همون طور که هستن نشون بدم. مثلاً پرسفون یه دختر ناز و گوگولیه که اگر در مورد شخصیت پرسفون سرچ بکنید همین مشخصات رو داره =)
~~~~~~
پرسفون یه پرنسس به تمام معنا بود. پدرش زئوس خدای خدایان بود و مادرش دیمیتر خدای حاصلخیزی طبیعت. همون طور که گفتم یه پرنسس واقعییه. روی تختش که روتختی‌ای از جنس ابریشم داشت نشسته بود و تو آیینه کوچولوش خودشو نگاه میکرد. دوست داشت موهاشو ببافه. آفرودیت امروز اینکارو کرده بود. همیشه تو اعماق دلش میخواست مثل آفرودیت باشه. آفرودیت همه رو بدون اینکه کار خاصی کنه جذب خودش میکرد ولی پرسفون نمیتونست اینکارو بکنه. از نظر بقیه پرسفون یه دختر نازنازی کوچولو بود که باید ازش مراقبت میکردن. با خودش فکر کرد که چطوره بره پیش مامانش تا موهاشو ببافه؟ پس از اتاقش بیرون رفت و به پشت در اتاق مامانش رسید. میدونست که مامانش همیشه براش وقت داره و نمیتونه حتی یه لحظه دور بودن ازشو تحمل کنه. دیمیتر وقتی دید پرسفون اومده پیشش خیلی خوشحال شد و وقتی شنید که دختر کوچولوش میخواد موهاشو ببافه بیشتر خوشحال شد. موهای نرم پرسفونو شونه کرد و بعد از بافتنشون پایین موهاشو با یه روبان صورتی بست. صورتی رنگ مورد علاقه پرسفون بود. بعد از اینکه موهاشو بافت محکم بغلش کرد و بوسیدش و بهش گفت:

- بهتره بخوابی پرسفون. دیر وقته.

پرسفون سرشو تکون داد و مامانشو بغل کرد. رفت اتاقش، دوست داشت قبل اینکه بخوابه زیر نور شمع، پشت میز چوبیش بشینه و کتاب بخونه. داستانای عاشقانه، دخترایی که با وجود کلی سختی‌ای که تو زندگیشون میکشن آخرش یه شاهزاده عاشقشون میشه و با خوبی و خوشی زندگی میکنن، پرسفون عاشق این چیزا بود. مشغول کتاب خوندن شد؛ فقط ده صفحه مونده بود تا کتابو تموم کنه. بعد چنددقیقه که کتابو تموم کرد، چشماش پر از هیجان بود. پادشاه بالاخره تونست با وجود همه سختیا به عشقش برسه و بعد اینکه با هم ازدواج کردن، اونو ملکه سرزمینش کرد. ولی یهو خوشحالی تو چشماش ناپدید شد و جاشو به ناراحتی داد. کتابو تو کشوی زیر میزش گذاشت. روی تختش دراز کشید و به این فکر کرد که اون همیشه یه دختر کوچولو میمونه و کسی نمیاد که دوسش داشته باشه. فردا قرار بود با دوستاش به گلزار «انا» برن. با این فکر خودشو آروم میکرد و با خودش میگفت:

- فردا روز خیلی خوبیه. میتونی بین گلای صورتی و خوشبو برقصی و خوشحال باشی.

انقدر به فردا فکر کرد که زیر نور ضعیف شمع خوابش برد. اگر پرسفون میدونست که فردا اتفاقی براش میوفته که زندگیشو تغییر میده شاید انقدر غصه نمیخورد.

***

صبحونشو خورده بود، مثل دیشب مامانش موهاشو بافته بود. داشت با دیمیتر خداحافظی میکرد. برای دیمیتر خیلی سخت بود که پرسفون ازش دور باشه حتی شده برای مدت کوتاه. برای همین هروقت ازش دور میشد نگران میشد.

- پرسفون لطفا مواظب خودت باش و زود برگرد.

پرسفون یه لبخند گنده رو لباش داشت، دیمیتر رو بغل کرد و گفت:

- مواظبم. و حتما زود میام تو هم لطفا نگران من نباش. من بزرگ شدم.

پرسفون این جمله رو برای این گفت که خیال مامانشو راحت کنه. وگرنه اون همیشه یه دختر ابدیه. یعنی اینکه همیشه اون رفتار دخترونه تو وجودش هست. با این حال که پرسفون گفته بود مواظب خودشه ولی دیمیتر نگران بود، درسته که همیشه از بابت دخترش نگران بود ولی این دفعه یه حس عجیبی داشت و تلاش میکرد خودشو آروم کنه و فکر کنه که این دفعه هم پرسفون فقط برای یه مدت کوتاه ازش جدا میشه ولی واقعا اینطوری بود؟
ادامه دارد...
~~~~~~~

خوب بود؟🥲 یکم از تخیلاتم بهش چیز میز اضافه کردم ولی دشت انا و اینکه پرسفون با دوستاش به اون دشت می‌ره اتفاقیه که ثبت شده.
راستی دوست دارین مکالمه بیشتری داشته باشه یا لوس میشه؟😭
مرسی که حمایت می‌کنید 🥰و ووت یادتون نره=)

روزگاري در میان خدایان یونانWhere stories live. Discover now