_ بیداری؟
صدام رو صاف میکنم و کمی بلند تر میپرسم
_بیداری؟؟
+ لطفاً سر جای خودت بمون.
به سختی کلمه ها رو ادا میکنه
_چه اتفاقی برات افتاده؟
+ مُردم
_ البته که مُردی،منظورم اینه که چطوری؟
صورتش رو جمع میکنه ، مثل همیشه بی ملاحظه ام
+ خوب نبود
_ دردناک بود؟ گلوله خوردی؟
+نه
_اگه نگی مجبور میشم حدس بزنم و گزینه ها اصلا کم نیست
+ فقط میخام کمی استراحت کنم ، توی قبر هم راحتم نمیزاری؟
_منظورت استراحت ابدی و این حرفاست ؟ خودت میدونی که حقیقت نداره فقط دو سه ساعت دیگه رو این سیاره ایم، حالا ،یالا لطفاً بهم بگو چه اتفاقی افتاد؟
نفسش رو با کلافگی بیرون میده
+ حتی یادم نمیاد چطور بود فکر میکنم خواب بودم ، احتمالا سکته کرده باشم
_ اینکه مرگ محبوبیه
+ خیلی غیر منتظره بود فکر میکردم حداقل چهل ساله بشم
_ خب؟
+ به آرزوهای دورم نرسیدم ، فاجعه هایی که به بار اوردم رو جبران نکردم ، به سارا نگفتم متاسفم ، به زن مورد علاقم نگفتم دوسش دارم ، خدای من حتی پاستا رو با دستور پخت پیشنهادی تو امتحان نکردم
_فکر میکردم وقتی میمیریم چیزای کوچیک بی اهمیت میشن
+ میدونی که جدی نیستم اما کمی برای خودم متاسفم ، همیشه دلم میخواست بدونم چه طعمی داره ، هم تجربه بخشی از رویاهام و هم اون پاستای کذایی
بیشتر از همه دلم میخواست سارا بدونه که ازش متنفر نیستم ، بخاطر من تموم این سالها قراره براش تلخ بگذره
بدون مقدمه و ناخودآگاه میگم _ دلم برای همچی تنگ میشه
+ منم همینطور
_ و بابت همهچیز متاسفم ، بابت خیلی چیزا، میتونست سفر بهتری باشه
+ بهرحال همه چیز یه روزی تموم میشد ، خوش شانسیم که اهل این سیاره نیستیم
هر دو توی سکوت و تاریکی بی حرکت میمونیم و انتظار میکشیم
چند دقیقه بعد دستش رو توی جیبش میچرخونه و لبخند میزنه
+ هی یکم شکلات نعنایی میخوری؟
_البته.