پرسید داری چیکار میکنی؟
انگشتاش منقبض شده بود و فک پایینش کمی میلرزید
دوباره پرسید داری چیکار میکنی
از من پرسید داشت، با من حرف میزد
گفتم دارم چمدونم رو میبندم
گفت میبینم ، که چی بشه
گفتم قراره برم مریخ
بعد طوری بهم نگاه کرد که انگار دیوونم
خوشم میاد وقتی آدما طوری نگاهم میکنن که انگار دیوونم
بعد اومد و لباسای توی دستم رو کشید و پرت کرد روی تخت
یه تیشرت سبز و یه پلیور پشمی و یه ژاکت آبی
چون من نمیدونسم هوای مریخ تو آگوست چطوریه
لباسا لب تخت نشستن دستاشون رو هم گذاشتن و به ما نگاه کردن
گفت بمون تو اتاقت تا من برگردم
میخواست یه تماس ضروری بگیره
همیشه وقتی میخواد تماس ضروری بگیره و راجب من صحبت کنه اینطوری میشه
گفتم من که از هشت سالگی بهت گفتم قراره برم مریخ
چرا فکر میکنی دیوونه شدم
بعد طوری بهم نگاه کرد انگار داره به یه خط رنگی که از حاشیه زده بیرون نگاه میکنه
به ۱٪ نقص فنی خط تولید دنیا
یه اشتباه،
من بهش گفتم تو متوجه نمیشی اگه برم مریخ حتما همچی عوض میشه ،گفتم که دوستم باهام تماس گرفت و گفت اگه برم به مریخ بهم یه اسم جدید میدن ،یه خانواده ، یه چهره مریخی و ..و...یه کودکی دوباره
بهم یه کودکی دوباره میدن
بعد توی یه لحظه ذوق زده شدم و قلبم نتونست بتپه ثانیه بعد دست و پاشو گم کرد و تندتر از همیشه تپید و از جا پریدم
بعد هم یکهو متوجه شدم گونه هام خیس شدن
بیشتر گونۀ راست ،
وقتی اشتیاق داشته باشم چشم راستم گریه میکنه وقتی غمگین باشم چشم چپم گریه میکنه
مامان هم روی زمین نشست و گریه کرد
به این فکر کردم که توی مریخ هیچ وقت همچین تراژدی ای اتفاق نمیفته
بعد هم به این فکر کردم که باید با خودم یه گلدون سبز به مریخ ببرم ، یه نشونه امن .