Cassette

1K 94 12
                                    

پره‌های پنکه به آرومی می‌چرخید و صدای بلندتری ایجاد می‌کرد؛ با این حال، هوای خنکی که در اتاق کوچک با پنجره‌ای باز و رو به کوهستان، در جریان بود لذتی رو زیر پوست مور مور شده‌شون تزریق می‌کرد و به حالی که داشتن قدرت می‌بخشید.

بوسه‌های سبک و نوازشی که آروم شده بود، بخاطر ساعتی بود که نزدیکی به طلوع رو یادآوری می‌کرد. دستشون دور تن هم افتاده بود و مطمئن بودن با وجود رها بودن، زنجیر محکمی تشکیل شده که قرار نیست به راحتی شکسته بشه. چشم‌های بسته‌شون کمک کرد تا رخوت و آرامش رو بین روح خسته‌شون حس کنن و لب‌هاشون بی حرکت بایستن...
پرده‌ی کوتاهِ کهنه و سبز رنگ پرواز کوتاهی توی اتاق داشت و در نهایت گرمای طلایی خورشید رو روی پتو نرم و مخملی انداخت تا دوباره ازش دریغ کنه.

خیلی وقت بود خوابشون برده بود و مهم نبود که از اتوبوس ساعت 9 جا بمونن یا صبحونه مفصلی رو از دست بدن... به استراحت بیشتر نیاز داشتن؛ سفر طولانی بود و بعد از مدت‌ها، همدیگه رو پیدا کرده بودن! اینکه لبخندی رو بعد از چندین سال پیدا کنی و بفهمی این همون چیزیه که توی تمام عکس‌ها دنبالش بودی، نیاز به استراحت طولانی و خوابیدن داره؛ یونگی نفس عمیقی کشید و حالا کنار جیمین و در آغوشش به خواب رفته بود. با لبخندی که بخاطر بوسه‌های زیاد و طولانی بالاخره روی صورت خودش هم به جا مونده بود...

نمی‌دونست چندمین باره که داره با دوربین و متعلقاتش از شهر خارج میشه؛ همیشه سوار ون اون مرد ناشنوا می‌شد و تا ترمینال می‌رفت؛ بلیطی که خریده بود رو چک می‌کرد تا ماشین مورد نظرش رو پیدا کنه و وقتی از پله‌های اتوبوس بالا می‌رفت، نفس عمیقی زیر فن روشن می‌کشید و روی صندلی تکی جا می‌گرفت؛ همیشه خودش غذایی توی کوله نسبتاً خالیش داشت، بنابراین سعی می‌کرد قبل از اینکه بوی ساندویچ‌های آماده حالت تهوعی رو بهش القا کنن، اون‌ها رو با احترام رد کنه. تا قبل از به راه افتادن ماشین، گوشیش رو روشن نکرد؛ می‌ترسید توی مسیر باتری خرابش بازی دربیاره و از گوش دادن به موسیقی جا بمونه؛ فقط هندزفری‌هاش رو توی گوشش آماده کرد و منتظر نشست.

خوابش نمیومد و منتظر بود تا تمام شب، جاده رو تماشا کنه؛ سفر به شمال برای بار دوم داشت اتفاق می‌افتاد و مطمئن بود تجربیات قبلی بهش کمک می‌کنن تا این بار بهتر بگذره و شاید، اون چیزی که می‌خواست رو بالاخره توی دوربینش ثبت کنه. اگر اینطور نمی‌شد، نمی‌دونست باید راهش رو تغییر بده یا ادامه‌اش رو در پیش بگیره...! چون در کنار تمام امیدواریش، همچنان ناامیدی رو حس می‌کرد. با سوار شدن آخرین مسافر و قرار گرفتن راننده پشت فرمون، چشمش رو برای لحظاتی بست و تصمیم گرفت بعد از باز کردنشون دیگه به این مسئله اهمیت نده؛ می‌تونست توی راه بازگشت تصمیم نهاییش رو بگیره.

ماشین به آرومی دنده عقب گرفت و صدای بوق مخصوص اتوبوس در همهمه‌ی تازه‌ی جمعیت گم می‌شد؛ همگی مشغول جاگیر شدن و پرسیدن ساعت دقیق رسیدن از کمک راننده بودن. بعضی‌ها هم می‌خواستن از توقف و ساعت و مکانش مطلع بشن... اما برای یونگی فرقی نداشت. زمان محدودش نکرده بود و آزادانه پیش می‌رفت. گوشیش رو روشن کرد و دیدن درصد شارژش خیالش رو راحت کرد؛ هنوز تکون نخوره بود! وارد پلی لیستش شد و اولین آهنگ رو پخش کرد. کوله‌اش رو در باکس بالای سرش با احتیاط جا داد و وقتی مطمئن شد چشمِ دومش رو خطری تهدید نمی‌کنه نشست و سرش رو به عقب تکیه داد.

Yoonmin Summer PackageWhere stories live. Discover now