_:«دعوا و مشاجره تو محل کار من ؟! کی بهت اجازه داده دستتو روی دوست پسر من بلند کنی جئون جانگکوک ؟!»_
تمام دنیا و زمین و زمان رو هم به هم میدوخت در نهایت قلبش به فکر جانگکوک بود ، چطور میتونست بهش فکر نکنه ؟!
از خودش ناراحت بود یا از پدرش ؟ پدری که سالها بی رحمانه ترکش کرده بود! فکر میکنید منظورش اینه که مُرده بود ؟! مشخصا نه! پدر تهیونگ از وقتی ترکش کرد که به دنیا اومده بود! وقتی بدون هیچ عشق و علاقه ای کنار یه خانواده ی از هم پاشیده زندگی میکرد ...
از جیمین ناراحت بود یا جانگکوک؟!
کدوم رفتارش با جانگکوک پول پرستانه بود که حالا این تهمت رو از دهان مادر دوست پسرش بشنوه ؟!
از مادر جانگکوک ناراحت بود یا پدرش ؟!
مسلما جفتشون! یا شایدم هیچکدوم! تهیونگ هیچی نمیدونست! در مرحله ای قرار داشت که نه دوست داشت درک کنه چطور زندگی عاشقانهاش از هم پاشیده نه قادر به درکش بود.
در حال حاضر تنها و مغموم روی کاناپه ی سوییت کوچیک یونگی هیونگش نشسته بود و از تماس لیسا متوجه مشاجره ی شدید جیمین ، جانگکوک و یونگی شده بود.صدای زنگ اونو به خودش آورد ، فکر نمیکرد کسی جز هیونگش باشه! به هیونگش نیاز داشت تا هم مطمئن شه همهشون حالشون خوبه و هم تو بغلش زار بزنه.
دستمالی که مدام باهاش ور میرفت و چروک و خیس از اشک هاش بود رو روی میز روبهروش قرار داد و به سمت در رفت.
_:«س...سلام»_
شوکه شد! جیمین ؟! تنها یک بار عکس اون پسر رو دیده بود اما هنوز هم شک داشت ، چطور ممکنه اون اینجا باشه ، اصلا برای چی اینجاست ؟!
به طور ناگهانی به یاد حرف لیسا افتاد ، یونگی هیونگش اون پسر رو دوستپسرش خطاب میکرد پس حتما دنبال یونگی اومده بود. ولی ... مگه اونا با هم نبودن ؟!_:«من ... جیمینم ... پارک جیمین!»_
آروم و به حالت شوکه سری تکون داد ، زبونش رو روی لب های سفید و خشکش کشید ، جیمین با خودش فکر کرد حتی با این رنگ پریده و چشم های متورم و کبود و لب های خشک بیرنگش باز هم زیبا و دلرباست!
تهیونگ صدایی صاف کرد و خواست جوابی بده ...
_:«یونگی هیونگ خونه نیست.»_
خواست در رو ببنده که جیمین مانع شد ...
_:«ن..نه برای یونگی اینجا نیستم! البته هستم ... یعنی برای یونگی و هم جانگکوک اینجام ، بحثشون بالا گرفت ... منیجر یونگی و لیسا با ... با پلیس تماس گرفت ... جفتشون بازداشتگاهن! باید کمکشون کنیم ...»_
تنها تصور جانگکوک توی بازداشتگاه کافی بود تا چشم هاش سیاهی بره و اگر جیمین محکم در آغوشش نگرفته بودش حتما به زمین میافتاد و از حال میرفت ...
_:«نه ... خواهش میکنم ، تهیونگ منو نگاه کن ، الان نه خیله خب ؟! لعنت بهش چرا انقدر لاغری! چیزی خوردی این مدت ؟!»_
_:«خ..خوبم.»_