⓻جوجه ی پَتوپیچ

218 40 23
                                    

کاملا در تناقض بود ، هم خوشحال بود هم درد داشت ، هم از کارای دیشبشون خجالت کشیده بود هم دوستشون داشت ، هم میخواست از خجالت یه گوشه قایم بشه هم میخواست ازش مراقبت بشه ، دیشب به طوری از خستگی بیهوش شده بود که حتی با جانگکوک حمام هم نکرده بودند و حس مایه ی لزجی که میون دو ران پاش چسبندگی ایجاد کرده بود عجیب بود...

فعلا دوست داشت به مکان امنش پناه ببره ، سینه ی لخت و فرم و گرفته ی جانگکوک .. سرش رو اونجا پنهان کرد و با کُپه ی مو های فرفریش پوست سفید سینه ی جانگکوک رو قلقلک داد ، جانگکوک با چشم های بسته اما بیدارش به ساید خجالت زده و کوچولوی تهیونگ خندید و بوسه ای روی مو هاش زد.

_:«صبح بخیر توت‌فرنگی به فاک رفته م!!!»_
☘'☘'☘'☘
_:«جیمین! کافی نیست ؟! بهتر نیست یه چیزی بخوری ؟!»_
_:«زندگیشونو من خراب کردم!»_

فینی کرد ، بیشتر پتو رو دور خودش پیچید و جعبه ی دستمال کاغذی رو به خودش نزدیک تر کرد ، احساس مریضی میکرد ، از دیشب به سوییت یونگی پناه آورده بود و 'من زندگیشونو خراب کردم' تنها چیزی بود که این مدت ازش شنیده میشد.
یونگی از ته قلبش ناراحت بود ، دلش برای جوجه ی غمگین پتو پیچ شده پر میکشید ولی نمیتونست ابراز کنه ، درسته با جانگکوک ، دونسنگ سر کش و لجباز و خرگوشیش ، قهر بود اما نمیتونست نامرد باشه ، جیمین هر چقدر بی تقصیر بود باز هم کارای بدون فکر زیادی ازش سر زده بود....

_:«دیوید .. کلارا ، جانگکوک و تهیونگ! (هق هقی کرد و سرش رو میون دو دستش گرفت) زندگی همه شون از هم پاشیده شد!»_

نه دیگه نمیشد! دلش نمیخواست جوجه ی پتو پیچ هموفبیک بودن جئون کلارا رو تقصیر خودش بدونه ، مادر جانگکوک زن به شدت سنت پرستی بود و زندگی کاپل های مدرن و ال‌جی‌بی‌تی امروزی توی ذهنش جایگاهی نداشت.

به سمت پسر رفت م همونطور پتو پیچ شده در آغوشش گرفت ، جیمین هم که مثل بچه های کوچیک انگار منتظر در آغوش گرفته شدن بود محکم به شونه های یونگی چنگ زد.
هیچکس نمیتونست قلب مهربون اون رپر معروف و درک کنه ، کیسه شکر خوابالو (لقبیه که جانگکوک تو فصل یک به یونگی داده بود) همیشه وجهه ی سرد و نگاه و صدای خشنش رو به نمایش گذاشته بود و حالا ، حالا که چند روز قبل از خارج شدنش از کشور برای جدید ترین تور کنسرتش مونده بود ، یه پسر بی پناه رو به آغوش سفت و سختش راه داده بود.

با صدای فین فین کردن جیمین و خیس شدن رکابی مشکیش که تضاد فوق العاده ای با پوست شیری رنگش داشت ، نفس حرصیی کشید ....

_:«لطفا بینی تو نمال به رکابی من»_
_:«من بینی مو به رکابی زشتت نمالیدم!»_

جیمین با صدای گرفته از گریه هاش گفت و یونگی لبخند بی صدا و کجی زد.

_:«مهم نیست رکابی من زشته یا نه ، مهم اینه که توسط بینی و اشکات الآن کثیف شده بچه آب دماغو!»_
_:«من آب دماغو نیستم و اونم فقط خیسی اشکامه»_
_:«آب بینی کوچولوتم هست»_
_:«نه نیست!»_
_:«چرا هست!»_

⒫⒜⒤⒩Where stories live. Discover now