با دست گل بزرگی که به سلیقه ی خودش و جانگکوک بود به سمت کافه تریای دانشکده ی افسری راه افتادند.
_:«کلاست دیر نشه جانگکوک ؟!»_
_:«تا کافه همراهیت میکنم بیبی!»_تهیونگ دیگه چیزی نگفت و سعی کرد به افکار درهم و برهمش نظم بده.
_:«فکرت مشغوله ته ؟!»_
_:«جانگکوک ؟!»_گفت و ناگهان ایستاد ، جانگکوک میتونست مدام از «جانگکوک» صدا شدنش به جای «کوک» ، «کوکو» و «عشقم» بفهمه که اتفاقی افتاده...
_:«جانم تهیونگ ؟!»_
_:«از بابت من خجالت نمیکشی؟!»_
_:«واضح حرف بزن!»_
_:«از اینکه دوست پسرت تو کافه ی دانشگاه کار میکنه ... خجالت نمیکشی ؟! هر کسی نمیتونه تو این دانشگاه شرکت کنه ، تو از خانواده ی ثروتمندی هستی! متاسفم... دست خودم نیست ولی مدام نگرانم.»_نفس کلافه ای کشید و موهاشو به سمت بالا مایل کرد ، با چشم های پر جوش و خروشش به چشم های مظلوم تهیونگ نگاه کرد ...
دو طرف بازو هاش رو گرفت و محکم تکونش داد ..._:«کیم تهیونگ! منو ببین! من دوستت دارم خب؟! از اولم به خاطر این سادگی و مظلومیتت به دلم نشستی! تمومش کن افکار مریضت رو نسبت به رابطمون ، منم خسته میشم ، احتیاج به حمایت دارم ، منم آدمم ، میفهمی با این حرفات جونمو ازم بگیری آره ؟! جلوی اینهمه آدم تو این دانشکده ببوسمت خیالت راحت شه ؟!»_
_:«هیششش... خیله خب عزیزم ببخشید! صدامونو همه شنیدن!»_نفس عصبی دیگه ای گرفت و کلافه شد ...
_:«دیگه تکرارش نکن!»_
و جلو تر از تهیونگ راه افتاد....
☯°☯°☯°☯
_:«لوهان! لنا ؟!»_هر دوشون رو مشغول به کار دید و با ورودش به آشپزخانه بلند اسم دوست هاشو صدا زد.
_:«خدای بزرگ من! تهیونگگگ»_
لنا با دیدن پسری که براش درست مثل یه برادر کوچیکتر میموند فریاد زد و بدون بستن در ماکروفر به سمت پسر دوید....
_:«باز که در ماکروفر رو باز گذاشتی نونا!»_
دختر به شیرینی خندید و نگاه پرسشگری به جانگکوک انداخت ....
_:«معرفی نمیکنی ته ؟!»_
_:«جانگکوک ، دو..دوست پ..پسرم!(با نگاه پرسشگر لنا جمله ش رو ادامه داد)ما به هم برگشتیم لنا!»_حقیقتا میدونست که لوهان صداش رو شنیده ، پسر دست از کار کشیده بود و نگاهش به فنجان ها اشکی بود ، جانگکوک خوب متوجه طرز رفتار اون میشد.
تهیونگ دسته گل رو از دست جانگکوک گرفت و به دست های ظریف و کشیده ی دختر سپرد._:«خوشبختم و متشکرم دوست پسر تهیونگ!»_
لنا با خنده گفت و سعی داشت کمی جو رو عوض کنه...