[01] : Beginning

637 119 9
                                    

زین با دقت لیام رو برانداز کرد به نظر بی‌حال میومد. هرچند با اینکه خسته بود با عجله خودش رو از تخت بیرون کشید، اونقدر عجله داشت که حتی لباس‌هاش رو هم بدون اینکه دوش بگیره پوشید.

زین دیگه طاقت نیاورد و پرسید : لیام، فقط یه ساعت مونده تا بریم میامی، دقیقا الان کدوم گوری می‌خوای بری؟

لیام نگاهی به ساعت انداخت و بعد فحشی داد.

+لعنت بهش، اگه بخاطر یه حشری مثل تو نبود، زود پول‌ها رو می‌فرستادم و تموم می‌شد.

-می‌خوای برای پدرت پول بفرستی دیگه، کوه که نمی‌خوای بکنی، به مت بگو فردا به جای تو بره بانک و پول رو واریز کنه. اصلا مگه همین هفته‌ی پیش نرفتی خونه‌اتون دیدن پدرت؟! چرا همون موقع بهش یکم پول ندادی؟ حالا مجبوری این هفته بفرستی، خیلی دردسره.

+هفته‌ی پیش؟ راستش ماه پیش زیاد ولخرجی کردم، وقتی برگشتم خونه یکی دو قرون بیشتر ته جیبم نداشتم. پس باید تا چهارشنبه‌ی این هفته صبر می‌کردم تا حقوقم رو بگیرم و بعد واسش بفرستم. در ضمن، نمیشه که همیشه کارای شخصیمون رو بندازی گردن مت، اون دستیار توعه نه من، من فقط یه مدیر برنامه تو بخش نقشه کشی‌ام، نمیشه که هر وقت دلم خواست به این و اون دستور بدم که آی مردم بیاید کمک.

-پس اگه من بهش بگم مشکلی نداره نه؟ می‌گم پول برای پدرشوهرمه.

زین به انعکاس ظاهر مرتب لیام تو آینه‌ی تمام قد نگاه کرد، داشت کمربند چرم تمساحی که زین تو کریسمس بهش کادو داده بود رو دور کمرش می‌بست.

لیام به پیشنهاد زین که هم جدی بود و هم از رو شوخی جوابی نداد، زود کمربندش رو بست و بارونیش رو تنش کرد. بعد خم شد و خیلی سریع لبای زین رو بوسید.

+می‌رم بانک و زود برمی‌گردم، فوقش نیم ساعت طول می‌کشه.

-لیام.

لیام در رو باز کرده بود بره که صدای زین متوقفش کرد.

+هوم؟

-دیشب کابوس دیدم، خواب دیدم کشتيمون داره تو دریا غرق می‌شه و فقط یه حلقه‌ی غریق نجات داریم، خیلی ترسیده بودم، بگو ببینم اگه تو بودی چیکار می‌کردی؟

لیام بدون حتی یه لحظه فکر گفت : حلقه رو می‌دادم به احمقی مثل تو که شنا کردن بلد نیست. قبلا قهرمان تیم شنای مدرسه بودم! اگه برم تو آب و حلقه‌ی غریق نجات بگیرم بغلم دیگه خیلی ضایع بازی درآوردم.

زین تو چشم‌های لیام نگاه کرد و گفت : اون موقع‌ها دانیال هم همین رو می‌گفت... ولی، بهم دروغ گفت... اون مرد.

لیام لبخندی زد و دندون‌های سفید و منظمش معلوم شدن.

+دروغ نمی‌گم.

در با صدای تق بسته شد و تو کمتر از یه ثانیه دوباره باز شد.

-زیاد فکرت رو درگیرش نکن، هرچی خواب ببینی برعکسش می‌شه. در ضمن، سیگار هم نکش!

لیام با جدیت بهش هشدار داد. می‌دونست هر دفعه که زین به دانیال فکر می‌کنه، اونقدر سیگار می‌کشه تا از تنگی نفس خفه شه.

این بار در واقعا بسته شد و اتاق غرق سکوت رو بیشتر تو سکوت فرو برد.

زین یه نخ سیگار روشن کرد و با چشمای ریز شده از پشت حاله‌ی دود به سقف اتاق خیره شد.

بیست و پنج دقیقه‌ب بعد، گوشی زین که گوشه‌ی تخت بود زنگ خورد.

"هی برو، یه ربع پیش لیام رسید جلوی رستوران ستاره‌ی آبی و با مافوقش، گروهبان کالچر ملاقات کرد و مدارک رو داد بهش."

زین از خنده منفجر شد. هه! اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد و گفت : پس تو رستوران همو دیدن، چه خایه‌ای دارن که تو همچین جایی قرار گذاشتن، لیام بعد اینکه اومد بیرون چیکار کرد؟

"عا، وقتی اومد بیرون به یکی زنگ زد، ولی نمی‌دونم به کی، جز این اتفاق دیگه‌ای نیوفتاد. احتمالا الاناست که برسه خونه."

تو همون لحظه زین صدای چرخیدن کلید تو قفل در که از سمت راهرو میومد رو شنید، پشت سر اون هم صدای باز شدن در اومد.

-باشه، فهمیدم.

لیام وارد خونه شد و با برخورد باد گرم به صورتش آهی کشید. گونه‌هاش بخاطر سرمای بیرون یکم سرخ شده بودن و برخلاف خستگی تو چشمای قهوه‌ایش، اندام رو فرمش هنوز هم پر شر و شور به نظر میومد.

همین که لیام وارد هال شد، نفسی کشید و درجا از کوره در رفت. جفت پا پرید تو اتاق خواب و از حرصش عین دیوونه‌ها سر زین داد و بیداد کرد : باز که داری سیگار می‌کشی! کافیه یه دقیقه برم بیرون و وقتی برمی‌گردم چی؟ اینجا شده قهوه خونه‌ی مالیک، پیف بوش خفه‌ام کرد.

*صدای سرفه
*صدای سرفه

زین زود پنجره رو باز کرد تا هوای خونه عوض شه و بعد یه جواب کاملا بی‌ربط داد : پول زدی برای پدرت؟

+اوهوم، امروز بانک خیلی شلوغ بود، ولی خدا رو شکر چندتا کارمند داشتن که کارا رو تند تند ردیف می‌کردن، فقط باید ده دقیقه منتظر می‌موندم تا نوبتم شه. دیگه داشتم با خودم می‌گفتم حتما دیرم می‌شه...

لیام اینا رو در حالی که داشت چمدونش رو برای سفر به میامی آماده می‌کرد گفت، اصلا هم متوجه نشد تو عمق چشم‌های زین کم‌کم سرمای مرگباری داره پخش می‌شه.

---

خیله خب
یه فاک بزرگ تقدیم لیام 🥰

Deceive [Ziam Mayne Version - Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora