پارت نهم࿆

408 110 56
                                    

راوی^
جان و چنگ شونه به شونه هم به سمت انباری شرکت رفتن.
قیافه جان کاملا برافروخته بود.
چنگ هم دست کمی از جان نداشت اخم بزرگی توی صورتش بود .
داخل اسانسور شدن که چنگ دکمه زیرزمین رو زد.
هیچی حرفی بینشون رد و بدل نشد و همچنان سکوت بینشون برقرار بود .
اسانسور با صدای دینگی از حرکت ایستاد و دراش باز شد.
چنگ زودتر از جان خارج شد.
بعد از مدتی راه رفتن به اتاق نسبتا بزرگی رسیدن.
محافظا با دیدن رئیساشون خم شدن و احترام گذاشتن.
و بعد در رو باز کردن .
جان و چنگ وارد اتاق شدن.
زن روی صندلی نشسته بود و دست و پاهاش با طناب خیلی سفت بسته شده بود.
منشی با دیدن جان خیلی سریع زبون باز کرد و شروع به التماس کردن کرد.
منشی:رئیس خواهش میکنم....من کاری نکردم...من نم..."
جان:خفه شو....چطور میتونی دروغ بگی؟"
چنگ:برای کی کار میکنی؟چرا قهوه رو مسموم کرد؟"
زن پاسخی نداد....جان که دید پاسخی از زن دریافت نمیکند،خیلی زود کلت یکی از نگهبان رو قاپید و به سمت پیشونی زن هدف گرفت.
جان:ببین!من اصلا ادم صبوری نیستم...یا حقیقت رو میگی یا زنده پاتو از اینجا بیرون نمیزاری...انتخاب با خودته"
البته که جان اهل کشتن ادم ها نبود.
ولی برای ترسوندن زن باید انجامش میداد.
منشی که دید جان قصد جان او را کرده است با صدای بلند و گریان جواب سئوالش را داد.
منشی:میگم قربان...می...میگم"
جان که دید نقشه اش جواب داده پوزخندی زد و همزمان کلت رو پایین اورد و به چنگ داد.
جان:خیلی خوب...بگو"
منشی:من نمیدونم اون...اون کی بود"
اخم های جان غلیظ تر شد.
جان:باز که دار..."
اما زن وسط حرف جان پرید و گریه کنان گفت.
منشی:قسم میخورم...یه...یه مرد بود...من صورتشو ندیدم یه ماسک و کلاه سیاه به صورتش زده بود"
جان در حالی که به حرف های زن گوش میداد به چنگ نگاه کرد.
چنگ:ادامه بده چی گفت بهت"
منشی:اون...بهم گفت کافیه اینکارو انجام بدم (سرفه ای کرد که باعث شد تره ای از موهاش به پیشونی عرق کردش بچسبه)گفت اگه اینکارو بکنم بهم پول عمل و پیوند کبد مادرم رو میده"
جان با کلافگی دستش رو توی موهای خوشفرمش کرد.
جان: سوزی میتونستی بیای و چنگ بگی!"
زن با صدای گرفته و گریان به صورت جان زل زد.
منشی:رئیس خودتون که از وضعیت زندگی من خبر دارید(سرش رو پایین اندخت و با صدای ارومی گفت)من ....من به اون پول نیاز داشتم"
چنگ به صورت زن غرید.
چنگ:که قاتل یه ادم بشی؟ و در عوضش پول عمل مادرتو بدی؟میدونی اگه جان اون قهوه رو میخورد همون لحظه مسموم میشد؟"
زن که از عاقبت کارش خبردار بود سرش رو پایین اندخت و اروم هق هق کرد و متاسفی زیر لب گفت.
جان عصبی و کلافه دستی به موهاش کشید،انقدر به این‌کار ادامه داده بود که موهاش داشت کنده میشد
چنگ سریع از زن پرسید.
چنگ:پلاک ماشین یادته؟این مرد رو کی دیدی؟"
منشی:پلاکش رو ندیدم...دیروز شب بود موقع برگشتن از شرکت جلو در خونه واستاده بود....خواهش میکنم ...منو ببخشید"
چنگ نگاه غمگین توی چشمهای جان رو دید،اون میدونست جان هر چقدرم عصبی میشد به دیگران صدمه نمیزد.
جان سری تکون داد و همراه چنگ از اتاق خارج شدن.
جان:حقوق پنج ماهش رو بده بره"
چنگ:اما جان"
جان:چنگ همه چیز رو بهت میسپارم"
لبخند خسته ای زد و به سمت اسانسور رفت.
چنگ جان رو با چشمهاش تا بسته شدن در های اسانسور تعقیب کرد.
با رفتن جان به کلت توی دستش نگاه کرد.
نگاهشو از کلت گرفت و به نگهبان که منتظر دستور رئیسش بود گفت.
چنگ:بازش کنید"و کلت رو به طرفش پرت کرد.
*****************
{شرکت دارو سازی_دفتر کار جان
^راوی
روی صندلی لم داده بود و توی فکر بود.
تمامی اسناد و مدارک رو خودم شخصا چک کرده بود‌‌.
از تمامی بخش های شرکت بازدید کرده بود.
کارکنان نابلد رو اخراج کرده بود.
پس مشکل کار کجا بود؟
"چرا دست از سرم برنمیدارن؟"
کلافه از روی صندلی بلند شد و سوئیچ ماشینش رو برداشت.
{ساعاتی بعد}
^راوی
مقصدی نداشت،از موندن توی مکان ساکت و اروم فراری بود.
همینطور خیابون هارو یکی پس از دیگری طی میکرد.
بلاخره بعد از ساعاتی شب گردی تصمیم گرفت به خونه بره.
جلو در پارکینگ رسیده بود ریموت رو زد.
ماشین رو به جایگاه مخصوصش هدایت کرد.
از ماشین پیاده شد و به سمت در عقب رفت بازش کرد که کیفش رو برداره اما نگاهش با اسکیت برد که برای تولد ایوان خریده بود یکی شد.
ناگهان رشته افکارش به سمت ییبو رف.
اوه،اون حتی بهش زنگم نزده بود.
خیلی سریع کیف رو سر جای قلبیش برگردوند و در رو بست.
سوار ماشین شد و از پارکینگ خارج شد.
ادرس خونه رو بلد بود پس مشکلی نداشت
"میخوام سرپرایزش کنم....اما ممکنه خواب باشه؟"
بیخیال شونه بالا انداخت
"خوب بیدار میشه"
و بعد با صدای نه چندان بلندی خندید.
وسط راه رفتن به خونه ییبو بود که از شیرینی فروشی رد شد.
نگاهش جلب مغازه شد و ماشین رو کناری پارک کرد.
ازش پیاده شد به سمت شیرینی فروشی رفت.
اون نمیدونست ییبو شیرینی دوس داره اما خودش که عاشق بود.
داخل مغازه شد و سلام داد و به سمت یخچال هایی رفت که توشون انواع کیک با طعم و شکل مختلف بود.
بعد از چند دقیقه نگاه کردن بلاخره۲ تا کیک شکلاتی متوسط انتخاب کرد.
بسته کیک رو از مرد گرفت و بعد از حساب کردن از مغازه خارج شد و به سمت ماشینش رفت.
سوارش شد و کیک رو روی صندلی شاگرد گذاشت.
لبخند از روی صورتش پاک نمیشد.
این حسی که موقع فکر کردن به ییبو بهش دست می داد رو درک نمیکرد اما هر چی بود،دوستش داشت.
*********************
{اپارتمان_خونه ییبو}
^راوی
ییبو از حموم در در امده بود و موهاش هنوز نمناک بود.
سریع لباسش رو پوشید و به طرف اشپزخونه رفت.
امروز ونهان به خونش نمیومد و این یعنی شام نداشت و باید گشنه میموند.
اوه!البته که دستپخت وانگ ییبو افتضاح بود.
لیوان قهوه رو برداشت و از اشپزخونه خارج شد و به سمت مبل هال رفت.
نفس عمیقی کشید که باعث شد عطر قهوه به داخل ریه هاش بره.
ناخواگاه از این حس خوب لبخندی زد‌.
میخواست بشینه که زنگ در توجهشو جلب کرد.
سریع نگاهشو به ساعت داد۱۰شب بود!
و خوب دقیقا کی ساعت ۱۰شب به دیدین کسی میرفت!
هاج و واج به سمت در رفت.
بدون نگاه کردن به چشمی در،بلافاصله دستشو روی دستگیره گذاشت و بازش کرد.
از صحنه روبه روش زبونش بند اومده بود و دقیقا نمیدونست چیکار باید بکنه.
جان:سلام بو دی "
لبخند دندون نمایی زد که باعث شد بلاخره ییبو به خودش بیاد و به تته پته بیوفته.
ییبو:ام...س.سلام جان گا"
جان که با دیدن احوالات ییبو به خنده افتاده بود با لحن شیطونی گفت
جان:ایوو میدونم سر زده امدم ولی نمیخوای دعوتم کنی تو؟"
ییبو که فهمید چه گندی زده با دستپاچه گفت
ییبو:بب..ببخشید...بیا تو جان گا"
خنده جان تبدیل به لبخند شد و اروم داخل خونه شد،ییبو هم‌پشت سرش در رو بست و لنگ زنان به طرف جان برگشت.
جان:نمیدونستم چی طعمی دوست داری(با نگاهش به بسته توی دستش اشاره کرد) پس شکلاتی خریدم"
بسته رو به طرفش گرفت و ییبو هم با ممنونی ازش گرفت و به سمت داخل خونه اشاره کرد.
ییبو:بشین گا،الان واست قهوه میارم"
و لنگ لنگان به سمت اشپز خونه رفت که میون راه مچ دساش اسیر دستای جان شد.
جان:به خاطر تو امدم قهوه نمیخورم بیا(لبخندی میزنه)میخوام باهات حرف بزنم"
سرش رو تکون میکنه و جان رو به داخل خونه راهنمایی میکنه.
جان روی مبل نشست و ییبو روبه روش روی مبل تک نفره نشست.
جان نگاهشو به اطرافش داد.
خونه ییبو هارمونی ارامش بخشی داشت.
از رنگ های فانتزی استفاده شده بود و جالب این بود که خونش پر گل و گیاه بود.
ترکیب رنگ سبز تیره با طلایی و سیاه فضای خونه رو ارامش بخش میکرد.
بی اختیار لبخند جان عمیق تر شد.
نگاهشو از اطراف کرد و به چشمهای اروم ییبو داد.
جان:متاسفام که دیر وقت امدم اما خوب(دستی به پشت گردنش کشید)سرم خیلی شلوغ بود"
ییبو خواست حرفی بزنه که جان با نگرانی ازش پرسید.
جان:حالت خوبه ییبو(نگاهی بین پای ییبو میندازه)"
ییبو که از دیدن نگرانی جان برای خودش دل تو دلش نبود با خنده گفت.
ییبو:اره گه حالم خوبه نگران نباش اینا که چیزی نیستن...من قوی تر از اینام"
ییبو:جان گا این مدت اتفاقی که نیفتاده؟"
با سئوال ییبو لبخند از صورت جان محو شد و قیافش شکسته تر شد .
ییبو از دیدن حالت جان شوکه شد و بیشتر طرفش خم شد.
ییبو:گا؟حالت خوبه؟"
خسته سرش رو تکون داد .
جان:اره خبرایی هست(دستشو بالا میاره و به نشانه سکوت طرف ییبو میگیره)فعلا در مورد بیا حرف نزنیم،بیا یذره هم که شده از شرکت هر چی مربوط بهشه فاصله بگیریم"
ییبو سری تکون داد و به مبل تکیه داد و بعد دوباره از جان پرسید.
ییبو:جان گا قهوه یا چای؟"
جان:چای ییبو امروز به اندازه کافی با قهوه سر و کله زدم"
سری تکون داد و لنگ لنگان به سمت اشپزخونه به راه افتاد.
********
{اشپز خونه}
^راوی
ییبو به محض رسیدم به اشپز خونه جیغ خفه ای کشید و با دستاش صورتشو پوشوند.
به سرعت دو لیوان چایی گرم و داغ ریخت و از اشپز خونه خارج شد.
**************
جان گذرا به خونه نگاهی اندخت که متوجه چند تا قاب عکس روی دیوار شد.
اولی که عکس خانوادگی بود،ییبو و کنار مادر و پدرش و البته یه.....دختر!
دومی عکس از یییو و مادرش.

𝐁𝐚𝐫𝐫𝐝 𝐥𝐨𝐯𝐞(𝐯𝐞𝐫𝐬)✼Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt