پارت دوم☺︎

602 170 40
                                    

چنگ در حالی که داشت قهوش سر میکشید به فکر عمیقی رفته بود!
"وانگ ییبو امیدوارم توام مثل بقیه نباشی"
با نیشخندی خاص از روی مبل پا میشه و راهشو به سمت اتاقش کج میکنه.
****
◇همون ساعت خونه ییبو◇
 
ییبو تا کمر توی کمد خم شده بود و داشت تک تک لباس هاش رو به گوشه و کنار اتاق پرت میکرد:
 
-این زشته.. این کوتاهه، اوه خدای من.. کی این لباس رو خریدم‌؟ اینم خیلی مجلسیه.. آرهه پیدات کردم.
 
لبخندی روی لب ییبو نشست و مشغول مرتب کردن دوباره کمدش شد:
 
-بعد از مدت ها دارم میرم ماموریت اونم نه معمولی، پس باید لباس خوبی بپوشم نه؟
 
آهی از سر خستگی از میون لب هاش خارج میشه و بعد از خاموش کردن چراغ اتاق سمت تخت قدم برمیداره:
 
-یعنی جان نامزد داره؟ اون دختر کی میتونه باشه؟
 
عصبی به خودش تشری میزنه و در حالی که رو تخت دراز میکشه آروم زمزمه میکنه:
 
-ییبو احمق اون نامزدم نکنه به تو نمیرسه.. تو دیر دست به کار شدی وانگ ییبو!
 
تلخندی رو لبش نشست و با حس سوزش چشماش سرش رو توی بالشت فرو کرد و از ته دل زار زد.. به خاطر عشق ممنوعه اش زار زد، عشقی که شاید و اصلا بهش نرسه!
 
اون شب ییبو مثل هر شب که با فکر به ژان به خواب میرفت بعد از ساعت ها اشک ریختن بلاخره با پا به عالم رویا گذاشت.
 
◇صبح روز بعد پاسگاه مرکزی◇
 
یوبین رو به افرادش ایستاد و بلند لب زد:
 
-خیلی خب بچه ها. براتون آرزوی موفقیت میکنم. مرخصین!
 
پوشه ها رو برداشت و داشت از در خارج میشد که ییبو رو دید که به نقطه ای زل زده، یوبین سنگینی خاصی رو روی قلبش حس کرد، این پسر هیچ وقت دست از این عشق ممنوعش برنمیداشت.. قدمی به سمتش برداشت و آروم صداش زد:-ییبو نظرت در مورد یه آمریکانو چیه؟
 
-هان؟
 
با شنیدن صدای مافوقش دستپاچه بهش خیره شد:
 
-چشم رئیس.
 
بلند شد و به طرفش حرکت کرد و با لبخند درخشانی که بهش زد و ابروش که از سر شیطنت بالا انداخته بود منظورش رو به یوبین فهموند:
 
-خیلی خب بابا مهمون من!
 
صدای قهقه ییبو کل دفتر رو پر کرد:
 
-عاشقتم یوبین گه. تو منو ر خیلی خوب میشناسی.
 
یوبین لبخند محوی زد و ییبو رو به جلو هل داد:
 
-یاا یییو برو دیگه.
 
ییبو با خنده طبق عادتش چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت‌.
 
قدم های ییبو به سمت کافه برداشته میشدن که لرزشی رو توی جیب شلوارش حس کرد. موبایلش رو از توی جیبش خارج کرد و به محض دیدن اسم مخاطب لبخند محوی زد و تماس رو جواب داد:
 
-اوه سلامممم مامان حالت چطوره؟
 
-آیگوووو، ییبو کوچولوی من حالش چطوره؟ نمیگی مامان دلش تنگ میشه؟
 
صدای ییبو ناخودآگاه مظلوم شد و لبخندش عمیق تر:
 
-ببخشید مامان.. خودت که میدونی چقدر سرم شلوغه، این پاپی کوچولو رو میبخشی؟
 
-مگه میشه پسرم رو نبخشم؟ تو خوشحال باشی منم خوشحالم عزیزم.
 
قدم های ییبو از حرکت ایستادن و کمرش رو صاف کرد و پر انرژی لب زد:
 
-عاشقتم مامان، اوه بابا حالش چطوره؟
 
لبخند ریزی رو لب مادرش نقش بست که ییبو میتونست از پشت موبایل هم حسش کنه:
 
-اونم خوبه ییبو خودت که پدرتو میشناسی. داره خودش رو با کاغذاش خفه میکنه. میدونم سرت شلوغه ییبو بهتره بری به کارت برسی. برو پسرم مزاحمت نمیشم.
 
لبخند تلخ و محوی از درک مادرش روی لبش نشست و آهی کشید و نگاهش رو به کافه دوخت و قدم هاش رو از سر گرفت:
 
-باشه مامان.. فعلا!
 
-فعلا عزیزم.
 
◇شرکت دارو سازی دفتر جان◇
 
جان بازم مثل همیشه سرش شلوغ بود و داشت اسناد و مدارک مربوط به صادرات شرکت رو چک میکرد و چنگ کلافه از کاراش دستش رو تکون داد و سعی کرد جلوش رو بگیره:
 
-هی هی بسه، از شب داری با این کاغذا سرو کله میزنی. کافیه جان به خودت استراحت بده.
 
اسناد رو از دست جان کش رفت و کنار گذاشت و جان با لبخند عمیقی نگاهش خیره چنگ شد، لبخندی که چنگ مطمئن بود جز چند نفر بیشتر ندیدنش:
 
-چنگ! خودت که میدونی چقدر سرم شلوغه. به جای این حرفا بگو واسم یه قهوه داغ بیارن. خودتم کونت رو جم کن و پاشو بیا کمک.
 
چنگ با قیافه پوکری نگاهش کرد و کلافه پوفی کشید. این پسر هیچ وقت ادم نمیشد. تلفن روی میز رو برداشت و دکمه ای رو زد تا منشی متصل بشه و با جواب دادنش لب زد:
 
-درخواست دوتا آمریکانو میکنم...
 
سرش رو بلند کرد که با دیدن صورت جان که  توهم رفته و عرق رو پیشونیش هست و دستش رو روی سرش گذاشته تلفن از دستش پایین سر خورد و سریع از رو صندلی بلند شد و به طرفش هجوم برد و لیوان اب رو برداشت و آروم بهش خوروند و نگران بهش خیره شد:
 
-هی جان.. حالت خوبه؟ میخوای بریم دکتر؟
 
جان در حالی که سعی داشت درد رو تحمل کنه با صدای خیلی ارومی زمزمه کرد:
 
-نه چنگ حالم خوبه.. یهو سرم درد گرفت، اه خدای من سابقه نداشت اینجوری درد بگیره.
 
-بخاطره اینکه که استراحت نمیکنی جان.
 
دلشوره بدی به جون چنگ افتاده بود. جان حالش بد بود ولی خودش متوجه نبود!
 
گوشیش رو از جیبش در اورد و توی لیست شماره ها اسم هاشوان رو پیدا کرد.
 
◇جان◇
 
ساعد دست چپم رو گذاشته بودم روی پیشونیم و دراز کشیده بودم روی مبل. خیلی خسته ام ولی نمیتونم به روم بیارم.. رقیبای تجاریم منتظر یه ضعف ازم هستن تا من رو کنار بزنن و من به اسونی به این جایگاه نرسیدم که به اسونی از دستش بدم.. من.. روز های تاریک زیادی رو گذروندم تا به این نقطه برسم.
 
◇◇◇
 
صدای چنگ تو اتاق میپیچید:
 
-سلام هاشوان حالت چطوره؟
 
..:....
-هاشوان میتونی بیای شرکت؟
..:......
 
-نه نگران نباش.
...:....
 
-مرسی برادر همیشه بهم کمک میکنی.. میبینمت.
 
تلفن رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت و روی پاشنه پا برگشت و به جان که توی فکر بود خیره شد. آهی از سر بی فکری پسر جلوش کشید و به سمتش رفت  و روی مبل روبه روییش نشست:
 
-هعی جان داری به چی فکر میکنی؟
 
-نمیدونم چنگ.. این بادیگارد جدیده.. کی میرسه؟
 
چنگ ناخودآگاه لبخندی زد و قبل از اینکه جان ببینتش جمعش کرد:
 
-اه ییبو.. بر اساس قردادمون فردا ساعت ۱۰ صبح میاد اینجا و باهم آشنا میشین، امیدوارم اینم فراری ندی شیائو جان!
 
چشم غره ای بهش رفت و به مبل تکیه زد.
 
______________
خب اینم از پارت دوم خدمت شما و اینکه اگر بد بود ببخشید من تاحالا در مورد ییژان فیکی ننوشتم🤧پس امیدوارم از ااولین فیک ییژانیم خوشتون بیاد.اگرمشکلی بوود اصلا خجالت نکشین و حتماااا بهم بگین که من خوشحال میشم🐕
ممنونم
1089 کلمه خدمت شوما㋡

𝐁𝐚𝐫𝐫𝐝 𝐥𝐨𝐯𝐞(𝐯𝐞𝐫𝐬)✼Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang