پارت شانزدهم᯾

234 69 8
                                    

پارت جدید خدمت شما عزیزان....وت و کامنت بدید،هفته پیش رو اگه وقت کنم چون حضوری شد دیگه درسا😂مینویسم و اپ میکنم...کم کم داره داستان اوتی نیشه پس از دستش ندید لاولیا😘

توجه🚫عمو اصلی شیائو جان فعلا وارد داستان نشده،پس عمو فنگ پدر سوانلو و ژدچنگ هستن...قاطی نکنین😂
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
غروب افتاب بود...سکوت عجیبی بینشون برقرار بود،ییبو میدونست که شرایط برای جان واقعا سخته پس سکوت کرد تا  هر وقت اروم شد همه چیز رو بهش بگه.

_وقتی بچه بودم عموم به خاطر اینکه پدربزرگم تمام ارث رو به پدر من واگذار کرده بود،از ما متنفر بود و دنبال انتقام بود،اون خیلی سعی کرد که مارو زمین بزنه اما نتونست تا اینکه دو سال کامل هیچ خبری ازش نبود...اما وقتی پیداش شد نقشه مرگ مادر و پدر من رو کشید

به اینجا که رسید حس کرد صداش میلرزید...نمیخواست پیش ییبو ضعیف باشه پس چند ثانیه مکث کرد،درسته جان اون موقع کوچیک‌بود اما همه چیز رومثل فیلم غمگین به خاطر داشت.
_سر یک تصادف من اونا و...و خواهرمو که مادرم باردار بود از دست دادم...و فقط من زنده موندم...من پنج ماه کامل دچار فراموشی شده بودم...هیچ کدوم از اقوامون حاضر به نگهداری من نبود،اونا نمیدونستن که من ارث پدربزرگم رو دارم و اگر میدونستن...احتمالا دنبالم میومدن.
ییبو سعی میکرد بین جمله های جان نپره اما نمیتونست خودش رو کنترل کنه.
_یعنی میگی فقط به خاطر اینکه تو ارث رو نداری نگهت نداشتن؟
_درسته...پدر من چون میدونست قرار یه اتفاقی بیوفته به وکیلش گفته بود که یه صحنه سازی کوچیکی بکنه که تمام اموالش رو بعد از مرگش بین تمام بهزیستی های کشور تقسیم بشه...اما این حقیقت نبود...قرار بود بعد از مرگش تمام ثروت خودش،مادرم و پدر بزرگم به اسم من باشه....پس هیچ کس حاضر نگهداری از من نبود
بعد از پنج ماه من رو به بهزیستی منتقل کردن،روزای سختی رو پشت سر گذاشتم.

ماشین رو جلوی در کهنه و قدیمی بهزیستی نام متوقف کرد
_و بدترین کابوس ها و اتفافات  عمرم رو رقم زدم ییبو.
و بدون اینکه متنظر جواب ییبو باشه یه سرعت از ماشین پیاده و ازش دور شد،تمام سلول های بدنش میلرزید...اون نمیخواست به گذشته فکر کنه...نمیخواست دوباره اون خاطرات ترسناک رو به یاد بیاره...وقتی به خاطر چند تکه نان و یک وعده غذایی چه کارایی میکرد...نه نمیخواست.
از سردرد حالت تهوع داشت و نمیتونست خودش رو کنترل کنه .
ییبو که اشفتگی جان رو دید به سمتش قدم برداشت.
_جان گا
جان با چشمهای بغض الودش برگشت...و لبخند تلخی زد،انقدر تلخ که ییبو با تمام وجودش حس کرد،درسته اون جان‌ رو کامل نمیشناخت و تا الان فقط توهم شناختن داشت اما بازم بهش ایمان داشت...متقابلا لبخندی به اون صورت شکسته زد و جلوتر رفت،دستش روی بازوی جان گذاشت.
_بهم اعتماد داری جان گا؟
جان خنده زیری کرد
_البته بو بو
_پس بیا باهم این مشکلو برای همیشه حل کنیم باشه؟
جان دست ییبو رو گرفت:باشه ییبو
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
هر دو پسر شونه به شونه هم پا به بهزیستی متروکه که پنج سال قبل به دلیل قدیمی بودن پلمپ و تخلیه شده بود گذاشتن.
اون الان از شهر خیلی دور بود..پس رفته امد خیلی سخت میشد.
از حیاط بزرگ و متروکه رد شدن...اما جان ذره ای اهمیت نداد و فقط به جلو نگاه کرد....خیره شدن و فکر کردن به اون دوران بیشتر و بدتر عصبانیش میکرد پس اهمیت نمیداد.
برگشت:ییبو میشه گوشیتو بهم بدیش؟
ییبو سری برای موافقت تکون داد و گوشی رو دادم.
جان به تاریخچه مخاطبین رفت و همون شماره رو گرفت.
بعد چند بوق همون صدا پخش شد
_کجایی دلربا؟
_قربان متاسفانه یه درگیری تو دفتر پیش امد نیم ساعت دیگه میرم.
_سعی کن کسی متوجه نشه.
_بله قربان.
و تماس رو قطع کرد.
حین دادن گوشی به ییبو گفت:ییبو بیا بریم داخل
پسرکوچکتر شنیده بود که جان به شخص پشت تلفن دلربا گفته...منکر حسودیش نمیشد اما خوب جان که از علاقش خبردار نبود که حسودیش رو نسبت به اون دختر درک کنه.
با جان وارد اون خونه متروکه شد.
جان کلیدی از داخل جیبش در اورد و قفل در رو باز کرد.
ییبو متجعب با چشمان گشاد شده به جان نگاه کرد
_جان گا این...
_اره بو اینجا الان دست  منه
واو امروز به اندازه کافی شوکه شده بود دیگه نمیتونس تحمل کنه....با همون حالت گنگ سرش رو تکون داد
_ا..اها
اوه ییبو یادش نبود که جان هنوز نیمی از داستان بهش نگفته بود پس طبیعی بود که گیج بشه...جان در رو باز کرد به عقب هل داد در به دیوار برخورد کرد،تاریک بود پس ییبو چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد محض روشن شدن چراغ
با حجم زیادی از دستگاه روبه رو شد.
_اینا..اینا چین جان گا؟
جان از حفظ تو تاریکی به سمت کلید برق رفت.
_دستگا های که توش مواد تولید میکردیم.
ییبو باز هم شوکه شد.
لنتی،مونده بود چه جوری تا حالا از شر پلیس  در امان مونده بود.
دستشو روی دیوار اجری پشت سرش کشید و بلاخره کلید قدیمی برق رو پیدا کرد،مطمئن نبود که بعد از اینهمه سال هنوز کار بکنن اما بعد از زدن کلید و روشن شدن لامپ های سالن بعد از چند بار خاموش و روشن شدن نفس عمیقی کشید و نگاه سرد بی حس شو به ارومی دور تا دور اون خونه پر از خاک و وسایل قدیمی چرخوند
چشمش به مبل رنگ و رو رفته شیری رنگی افتاد که دیگه نمیشد بهش شیری گفت، بیشتر شبیه رنگ خاکستری کثیف شده بود بدون توجه به نگاه های متعجب ییبو به سمت همون مبل رفت.
_خیلی دلم میخواد اتیشش بزنم ییبو.
دوباره بغض کرد اما اینبار سریع خودش رو کنترل کرد.
تمام کابوس هاش رو به یاد داشت...صحنه تجاوز به تک تک بچه ها روی همین‌مبل رو بیاد داشت...زمانی خودش روی این مبل شکنجه شده بود.
سرش رو برگردوند تا افکارش بیشتر از اون ازارش ندن.
ییبو چراغ گوشیش رو خاموش کرد و به سمتش رفت.
_خوبی؟
سرش رو به طرفین تکون داد:نه بو
دست ییبو رو گرفت و به سمت دو صندلی چوبی گوشه خونه برد.
"دیگه نمیتونم تحمل کنم"
وقتی دید روی صندلی کثیفه پوفی کشید به سمت اشپزخونه رفت...تمام کشو هارو زیر رو کرد بلاخره دستمال تمیزی پیدا کرد.
به سمت صندلی ها برگشت و پاکشون کرد.
_بشین ییبو دیگه تحملشو ندارم 
ییبو خیلی اروم روی صندلی رو به روی جان نشست.
جان دست هاش میلرزید و گاهن روی شلوارش میکشید.
اما ناگهان ییبو خم شد و دست های سردش رو بین دست های گرمش پنهون کرد.
جان از این حرکت پسر مقابلش تعجب کرد اما سریع لبخندی زد.
دست هاش از دست های ییبو کوچیک تر ظریف تر بودن و به خوبی زیر اون ها پنهون شده بودن.
_دستات گرمن بو دی
جان نگاهشو به اون دو تیله زیبا داد

_ییبو تو تنها کسی هستی که قرار عمق درد منو بفهمه حس کنه و بشنوه...گفتنش برام سخته پس شاید کلافه بشی،باشه؟
سری تکون داد:باشه جان گا
_بعد از اینکه به اینجا متنقل شدم...یک ماه اول رو به خوبی گذروندم،اما بعدا متوجه غیرعادی بودن شرایط شدم،من کوچیک بودم اما به خوبی متوجه رفتار و کارای غیرعادی میشدم،یه روز شب میخواستم برم بیرون دیدم عموم با مدیر این بهزیستی داشت حرف میزد.

نفس عمیقی کشید کمی توی جاش تکون خورد...اما همچنان دست هاش توی دست های قوی و گرم ییبو بود.
_زن این خونه زمانی که من تازه امده بود خانم شین بود،والدینم رو میشناخت و به خوبی مراقبم بود اما وقتی عموم خبردار شده بود اون زن رو اخراج کرده بود زن دیگه ای به اینجا اورده که اون زن یکی از صیغه هاش بود...هر شب...هرشب افرادش به یکی از بچه ها...تجاوز میکردن...فرقی نداشت چه دختر چه پسر.
ییبو حدس زد اشتباه شنیده
_چی؟اونا...اونااا به بچه ها تجاوز میکردن؟
جان سرش رو پایین انداخت...بغضش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد
_درسته و...این بلا سر... منم....امد
چشم های ییبو به حدی گشاد شد که حس کرد الانه چشم هاش به بیرون بیوفته.

اشک های جان روی صورتش جاری شدن.
سرش رو بالا گرفت و ادامه داد.
_بعد از چند سال من و بقیه بچه ها وارد باندی شدیم که توش تجارت بچه های یتیم بود...اما عموم میخواست من رو نابود کنه...پس من رو یکی از افرادش کرد...اموزش داد و تبدیلم به هیولا کرد البته پیش اون هیولا بودم...اما من انسانیتم رو نباخته بودم...تا اینکه دیگه صبرم تموم شد و شروع کردم به جمع کردن اطلاعات...بعد از دوسال تمام...امار تمام گندکاریاشو دراوردم...و تهدیدش کردم،اون بهم گفت به شرطی میزاره زنده بمونم که از اون اطلاعات هیچ وقت استفاده نکنم...و منم قبول کردم،اون موقع هیچ قدرتی نداشتم،بعد از چند ماه عمو فنگ همکار و دوست پدرم از خارج برگشت و از ماجرا خبردار شد...و اون سرپرستی من رو به عهده گرفت.

ییبو تمام مدت به قضه زندگی مردی گوش میداد،مشخص بود حرف زدن براش اسون نبود اما جان کم نمیاورد و سعی داشت همه چیز رو بهش بگه.
جان نفس عمیقی کشید سقف رو نگاه کرد که مبادا اسک هاش روی صورتش جاری بشن...اما همین لحظه دلربا وارد خونه شد

_قربان

                       دلربا دلموراد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

                       دلربا دلموراد

𝐁𝐚𝐫𝐫𝐝 𝐥𝐨𝐯𝐞(𝐯𝐞𝐫𝐬)✼Where stories live. Discover now