های گایز قسمت سیزدهم این فیک تقدیم نگاهتون ممنون که حمایت میکنید و بابت بی نظم بودن اپ معذرت میخوام ولی درگیرم به شدتت ممنونم از همراهیتون...وت و کامنت یادتون نره🌸
لذت ببرید.
2061 کلمه
**************************
راوی^
کم پیش میومد صبح ها زود ازخواب بیدار نشه...جان همیشه درگیر کارهای شرکتش بود و وقت کمی برای استراحت داشت.
امروز هم میتونست یکی از معدود روز های استراحتش باشه و اگه میتونست تا چند ساعت بعد هم از تخت بیرون نمی اومد.
سکوت و آرامش به بیشتر خوابیدن تخریبش میکرد ولی نور آزاردهنده ی خورشید که روی صورتش میتابید این اجازه رو بهش نمیداد.
بلاخره دل از خوابیدن کند و چشم هاش رو باز کرد...چند لحظه طول کشید تا بتونه اتفاقات دیشب رو به یاد بیاره،و لحظه اخه چشم هاش به گشادترین حالتش در امد اون روی ییبو خوابیده بود!
سریع از جاش بلند شد و خیلی اروم به طرف ییبو برگشت چند لحظه محو اون صورت الهی شد.
"اون قطعا یه فرشتس"
ییبو سرش کج شده بود روی شونش افتاده بود لبهاش باز بود....پوست سفیدش توی اون لباس های سیاه لبهای قرمز و پفکیش که جان رو وسوسه بوسیدن میکرد...بینی خوشفرمش و...ناخواگاه دستش رو به سمت صورت ییبو برد از برخورد کف دستش با لپ ییبو لبخند زد اما از این حجم نرم بودنِ لپش لبخندش به خنده اروم تبدیل شد...با انگشت شستش گونه چپ ییبو رو نوازش کرد"چی میشه لپش رو ببوسم؟
ولی اون که خوابه،ولی اگه ناراحت بشه؟ ولی اون قرار نیست چیزی بفهمه"
اخر سر بلاخره قبلش بر عقلش پیروز شد و لبهاش رو به سمت گونه سفید و گوشتی ییبو برد.
به محض برخورد لبهاش به گونش ییبو تکون کوچیکی خورد جان نفسشو حبس کرد....ترسیده بود ییبو بیدار بشه...اما ییبو انقدر خسته بود که باز هم به خوابیدن ادامه داد.
جان بوسه ارومی به گونش زد و سرش رو به عقب کشید.
اون واقعا ییبو رو دوست داشت،کاش میتونست با خیال راحت به بوبوش بگه ک چقدر دلش براش بیتابه ولی اون نمیتونست اینکارو بکنه جرعت گفتنش رو نداشت میترسید اگر بهش بگه ییبو ولش کنه و دیگه حتی نتونه اونو ببینه،قلبش بیتابیش واسش مهم نبود...اون میتونست تا سالها یواشکی ییبو رو دید بزنه و موقعی که خوابه گونشو ببوسه،اون حق بوسیدن لبای ییبو رو نداشت.
اروم از تخت پایین رفت و پتو رو روی ییبو کشید،برگشت بره که دوباره نگاهشو به ییبو داد.
"ولی اینجوری ممکنه گردنش درد کنه!(ضربه ارومی به پیشونیش زد)اح شیائو جان همش تقصیر خودته"
به طرف ییبو رفت و اهسته و اروم طوری که ییبو از خواب بیدار نشه سرش رو بلند کرد و روی بالش گذاشت...لبخند محوی روی لباش شکل گرفت و پتو رو درست کرد.
برگشت و از اتاق خارج شد و بی صدا در رو بست.
وارد حال شد بت چشم هاش دنبال ساعت گشت ..ساعت10:38دقیقه بود...به اطراف خونه نگاه کرد خوب ...یه کلبه تمیز و با سلیقه.
به سمت اشپزخونه رفت.
"باید یه چیزی بپزم با بوبو بخوریم و گرنه گشنه میمونیم"
برای تایید حرف خودش سری تکون داد و به سمت یخچال رفت درش رو بازکرد اما به محض باز شدنش یه تای ابروش بالا رفت و نیشخند زد
جان:واووو چقدر مجهزه"
به متحویات داخل یخچال نگاه کرد تقریبا همه چی بود .
جان:امممم،اگه فقط خودم بودم حتما غذای رژیمی میپختم ولی ....ییبو شاید خوشش نیاد !"
چند لحظه به یخچال خیره شد و بعدش با صدای یخچال بدبخت که خبر از باز موندن مدت زمان زیادی رو میداد شوکه بستش...به حواس پرتی خودش خندید دوباره در رو باز کرد.
جان:بهتره ماتوفو درست کنم غذای مقوی هست"
ESTÁS LEYENDO
𝐁𝐚𝐫𝐫𝐝 𝐥𝐨𝐯𝐞(𝐯𝐞𝐫𝐬)✼
Fanfic𝐘𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧_𝐯𝐞𝐫𝐬 𝐁𝐚𝐫𝐫𝐝 𝐥𝐨𝐯𝐞✼ 𝐂𝐨𝐩𝐞𝐥:𝐲𝐢𝐳𝐡𝐚𝐧 𝐓𝐲𝐩𝐞:𝐥𝐬𝐟𝐲(𝐯𝐞𝐫𝐬) 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞:𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞,𝐁𝐥,𝐓𝐡𝐫𝐢𝐥𝐥𝐞𝐫 𝐖𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫:𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞_𝐩𝐢𝐲𝐮𝐧𝐢 𝐒𝐮𝐦𝐦𝐚𝐫𝐲 در حالی که صورتش از درد...