اهم اهم...
اینم از پارت ۱۰
و به نظرم فقط برید بخونید که معصومیت این بوک از دست رفت!دو هفته گذشته بود و لیام پنج شب اول رو پیش زین مونده و بود و بعد فقط یک شب پیشش مونده بود.
زین به دانشگاه وارد شده بود و حسابی از در های جدیدی که به روش گشوده شده بود ذوق داشت.
براش گوشی گرفته بودن و لیام کار کردن باهاش رو یه شب قبل خواب توی تخت زین بهش یاد داده بود.
Flashback
{ز: گوشی؟ل: اوهوم. گوشی.
گفت همونطور که با زین به تاج تخت تکیه داده بودن و زین سرش روی سینش بود.ز: گوشی میخوام چیکار لیوم؟
از پایین و لای مژه هاش به لیام نگاه کرد و لیام با دستش لاله گوش زین رو توی دستش گرفت و مالشی داد.ل: از خودت عکس بگیری برای من بفرستی و من دورت بگردم!
آروم توی گوش زین گفت و زین با خنده ی ریزی سرش رو به گردنش نزدیک تر کرد تا حس قلقکش رو مهار کنه.ل: نظرت چیه بهت یاد بدم چطوری باید باهاش کار کنی؟
ز: خوبه.
لیام گوشی ای رو که از قبل برنامه های مورد نیاز رو روش نصب کرده بود، روشن کرد و واردش شد.
ل: من بهت اصلیاش رو میگم و بعدا میتونی بری توش کنجکاوی کنی.
به آرم واتساپ (-_-) اشاره کرد و زد روش.
ل: این واتساپه. باهاش میتونی چت کنی، صوتی و یا تصویری زنگ بزنی. شماره من و نایل و لویی و هری رو داری. هروقت کاری داشتی لازمه بیای اینجا و این آیکون رو فشار بدی و بوم! ما رو میبینی.بعد از توضیحات مختصری، از واتساپ خارج شد و وارد تلگرام (^-^) شد.
ل: این تلگرامه. و فقط من اینجام نه بقیه چون اونا خرن و تلگرام نصب نکردن. درعوض کلی آپشنای باحال تر از واتساپ داره مثل ویدیو مسیج و گیف و استیکر های متنوع!ز: ویدیو مسیج؟؟
ل: آره وقتی بزنی روی این میکروفونه، شبیه دوربین میشه. شبا قبل خواب که اومدی دراز کشیدی برام ویدیومسیج بفرست باشه؟
از زین خواست و زین هم قبول کرد!در آخر دوربین و اسنپ چت رو که دور از چشم نایل روی گوشی زین ریخته بود بهش نشون داد و زین از این دوتا اپلیکیشن بیشتر از بقیه خوشش اومده بود.}
End of Flashbackاکثرا زین یادش میرفت به لیام و بقیه پیام بده.
ولی هر شب یک ویدیو مسیج برای لیام و معمولا بدون لباس میفرستاد.توی دانشگاه، زین همون اول تونست جیجی و بعد کندال رو بین جمعیت تشخیص بده و با ذوق پیششون رفت.
اون دو هم کلی خوشحال شدن و از اون روز همه جا به جز کلاس هاشون که باهم فرق میکرد رو در کنار هم میگذروندن.
YOU ARE READING
The JAVAD Experiment
Fanfiction*Completed* پدرش اعتقاد داشت که : آدم ها احساسات رو یاد میگیرند پس اگر احساسات را تجربه نکنند عملا بی حس خواهند ماند! اما عقیده پسرش متفاوت بود. عقیده خیلی از افراد متفاوت بود. میدونی من چی میگم؟ من میگم: آدم ها با احساسات متولد میشن و بعد یاد می...