🌌 PART 13🌌

246 46 10
                                    


بدون توجه به حرفای متناقض اون احمق راهش رو سمت اتاقش کج کرد و نگاه کوتاهی به مایک کافی بود تا بفهمه حالا نوبت اونه
درست از اون لحظه که مایک خبر داده بود فرانک پاش رو به عمارت گذاشته میگرن لعنتیش به جونش افتاده بود ،مثل خوره دردش جز به جز عصباش رو درگیر کرده بود .

حس میکرد تموم بدنش نبض شده و فقط امواج درد رو تو بدنش پخش میکنه ؛با پاش در رو به عقب هل داد تا بسته شه ،تاریکی کامل اتاق اصلا به چشم نمیومد وقتی که با وجود گندکاری آدماش تقریبا تاریکی و نابودی آینده اش رو به چشم دیده بود ،برایت با تمام وجود از شکست متنفر بود اما الان باید اعتراف میکرد به یه آدم نوپا باخته، اون نه به هر کسی ،به دشمنش، به خواهرش باخته بود ؛ آخه یه دختر بچه به چه دردش میخورد ؟ وین متاوین احمق !!!!
بدنش روی مبل تک نفره سیاه رنگ ول کرد و پک رول های آماده اش رو از روی میز برداشت ،باید خودشو ازار میداد تا این درد روحی آروم میشد

رولش رو گوشه لبش گذاشت و خیره به درموند
با باز شدن در ،نگاهش تا چشمای مایک بالا اومد و همونجا قفلش کرد و دود رو از گوشه لبش بیرون داد
_نقش تو چیه !؟من تو احمق رو توی این لعنت شده برای چی گذاشتم بمونی؟؟؟؟نکنه فکر کردی با بودنت داری بهم لطف میکنی؟

چشمای قرمز شده اش حتی دیگه مایک رو نمیدید ،فقط حس میکرد باید حرفاشو بزنه تا یکم از خشمش رو خالی کنه
دست چپش رو محکم روی میز کوبید و توجهی به تکون خوردن جام کنار دستش نکرد
_من انقدر پست و ضعیف شده ام که هر حروم زاده ایی پاش رو به اینجا بکشه و برای خودش بتازونه ؟

دستش رو حالا به دسته ی مبل تکیه داد و بزور از جاش بلند شد ،حس میکرد درد تک تک سلولای چشمش رو داره پاره میکنه و واقعا توانش رو تو ایستادن داشت از دست میداد
به هر مصیبت و جهنمی بود خودشو به مایک رسوند و یقه اش رو چنگ زده و تو فاصله یک میلی متری صورتش نگهش داشت
_من هنوز بی کفایت نشدم که اجازه بدم کفتار برام حکم فرمایی کنه

مایک دست راستش رو بالا اورد و روی دست برایت گذاشت ،با پایین ترین تن صدای ممکن صداش زد
+برایت

با هلی که به عقب داده شد سکندری خورد و به کمک دیوار مشکی رنگ کنارش تعادلش رو حفظ کرد
_تا فردا وقت داری کاری که بهت سپردم رو تمومش کنی ؛حالا هم گمشو بیرون

پشتش رو به مایک کرد و تموم توانش رو به کار گرفت تا بسته شدن در سر پا بمونه ؛با صدایی که اومد همونجا روی زانوهاش افتاد ،به سوزش کف دستش توجهی نداشت اون باید درد میکشید ،این درد حق اون بود ؛حس میکرد باخته ،حس بچه ایی رو داشت که موقع شنا توی منطقه عمیق استخر باد تیوپش خالی شده و حالا داره اروم اروم پایین کشیده میشه !!!
انقدر دردایی که اون لحظه بهش هجوم اورده بودن زیاد بودن که مجبور شد همونجا از پا دربیاد و تسلیم بشه و چشماش رو ببنده ......
_____________
سه روز گذشته بود ،وین هر شب چشماش رو که میبست با ترس از بیدار نشدنش میخوابید
اگه یکی همین الان از راه میرسید و بهش میگفت قراره یه روزی از این جهنم خلاص شی ،حتما وین انقدر میخندید تا از پله یا پنجره بیوفته پایین و واقعا بمیره .
عجیب تر از همه اینا ،این بود که حتی در حد یک ثانیه برایت رو توی این سه روز ندیده بود ...یعنی ممکن بود مرده باشه ؟؟؟امیدوار بود!!!
پاش که به پله آخر رسید نگاهش به عجوزه این روزای زندگیش افتاد
+فاک یو ....فاکککک یووووو دختره عجوزه من بخاطر این گاو خودمو گذاشتم لب تیغه مرگ بعد این تو نبود داییش اینجا میاد چِرا .....
بعد از اینکه دوتا انگشت وسطش رو روونه ی دختر کرد و با قفل شدن نگاهش تو چشمای زی،پزشک اون یکی گاو  لبخند شرمزده ایی زد ، در حالی که لبش رو گاز میگرفت و گوش های سرخش رو میپوشوند به سمت تی وی روم گوشه سالن رفت
+نشون دادن انگشت فاک این روزا عادیه ویت بیا فرص کنیم اون پسر اصلا ندیده
بدنش رو روی کاناپه مشکی رنگ مقابل تلویزیون رها کرد و ریموت نقره ایی رنگ رو از روی میز کرم رنگ مقابلش چنگ زد و روشنش کرد .
بدنبود در نبود برایت یکم خوش بگذرونه ،اما با روشن شدن تلویزیون نگاه لرزونش قفل تیتر خبر شد ،دستاش میلرزید و تنش یخ کرده بود ،ریمووت نقره ایی رنگ سبک ،که حالا کاملا برای دستای لرزونش سنگین بود روی سرامیک های مشکی رنگ رها شد و صدای برخوردش تو گوش های وین اکو شد
_یک یک مساوی وین متاوین ،این دفعه به نفع من

با نشستن بوسه روی لاله گوشش لرز توی تنش تشدید شد و جوشش چیزی رو تو چشمش حس کرد
برایت نمیتونست انقدر کثیف باشه ،میتونست؟
گزارشگری که به خونه خانواده ایی رفته بود و از مراسم سوگواری مرگ جوونی گزارش میداد ،پسری که شبونه توسط زورگیرای محله اش خفت شده بود و بخاطر مقاومتش به قتل رسیده بود
پسری به اسم وین متاوین ......
حالا وین حتی هویت هم نداشت،این هم ازش دریغ شده بود ،مثل چیزایی دیگه ایی که ازش گرفته شده بود، عشقش ، کارش ،خانوادش،زندگیش،گرایشش و هزار چیز دیگه
اما حداقل برای خانواده اش خوشحال بود،حال اون لکه ننگ از زندگیشون پاک شده بود و میتونستن سرشون رو بالا بگیرن
_سوگواریت تموم شد بیا بالا تو اتاقم مرده ی متحرک !!!!!

باز هم برایت ....باز هم این لعنت شده ...باز هم زخم زبون
دوباره میخواست چیکار کنه ؟ایندفعه میخواست چی رو ازش بگیره
اینجا دیگه آخر راه بود ،یا اونو میکشت یا خودشو ... دیگه خسته بود از زندگیش
به سمت آشپزخونه دویید و با کف دستش اشکاش رو محکم از گونه اش کنار زد و تیز ترین چاقو رو از کشوی اول کنار یخچال بیرون کشید و بدون توجه به اون همه چشمای خیره بهش به سمت اتاق برایت دویید
______
سلللامممم بالاخره تونستم آپپپ کنم
حالتون چطورههه
چه خبراا
واکسن زدین ؟؟؟؟
شرمنده بابت تاخیر ،دارم برای کنکور ارشد آماده میشم بخدا
ووت و کامنت یادتون نرهههه

PHOBOPHOBIAWhere stories live. Discover now